گیلاسی گاز زده میان عاشقانه ای شبانه
این روزهایم شده پشت سرهم دیدن "فیلادلفیا همیشه آفتابیست" با قهقه ای غلیظ قسمت هایش را پشت سر هم میبینم و دلم می خواهد این ماجراهای دوست داشتنی هیچوقت تمام نشوند. زندگی همین است. همین نگاهیست که آدم های این سریال به آن دارند. من! دارم به لبه های سی سالگی ام میرسم و فهمیده ام زندگی چیز خوبی ست و خوشحالم از آن چیزی که تا حالا بودم. تنها چیزی که کم دارم، نوشتن است. دلم نوشتن می خواهد. از آن نوشتن های طولانی. از همان هایی که حالا حالا ها تمام نمی شود قصه اش. چند روز پیش، تندیس یکی از دونده های قدیمی در خیابان محل زندگی اش نصب شد. آن دونده فردای آنروز درگذشت. انگار که در عالم های پنهانی با خودش تصمیم گرفته بود: تندیسم که بیاید، با خیالی راحت خواهم رفت و این عهد نباید شکسته شود. من هم دلم نوشتن می خواهد. نوشتنم که تمام شد، با خیالی راحت، به گوشه ای خواهم رفت و شعرهای عاشقانه را برای درختان زمستانی خواهم خواند. راستی این بازی زندگی و آدم هایش عجیب برایم دوست داشتنی و لذت بخش شده اند. حس میکنم میان این نمایش خیمه شب بازی، باید خندید و خندید و خندید. آنجاست که همگی به بهشت می رویم. باور کنید...
- ۹۸/۰۷/۰۳