بیا که از دوری ات میچکد تمام ِ بودنم
یک ملودی از سازدهنی دارد پخش میشود. عاشق صدای عجیب این ساز هستم. شده ساعت ها به تک آهنگ هایش گوش کنم و این صدای کمی خش دار که به آرامی بالا و پایین می شود را در گوش هایم مزه کنم. اینروز ها یک نفر کنارم هست که با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف میزند؛ چه در میان خیابانی شلوغ و چه در بی صداییِ پارکینگی طبقاتی. وقتی کسی با صدایی شبیه پچ پچ با من حرف بزند، حرف هایش در قلبم می نشیند. باورش میکنم و از گوش کردن به صدایش سیر نمی شوم. یادم هست یکبار کتابفروشی با صدای پچ پچ مانندی کتاب "اما" ی جین استین را به من معرفی کرد و من آنقدر پچ پچش را دوست داشتم که چهار جلد دیگر هم از ادبیات کلاسیک خریدم. صداها وقتی آرام ترند، باور کردنی ترند، خواستنی ترند و خیلی وقت ها هم شنیدنی ترند.صدای آدم ها از گوشه ی برهنه ی روحشان می گذرد و همین است که ما عاشق صدای آدمها می شویم بعضی وقت ها.
در خیابانی آرام، ماشین سفید رنگی از کنارم رد می شود. با احتیاط رانندگی میکند و برای پیچیدن به داخل پارکینگ راهنما می زند. تعجب آورست این احتیاطش. نزدیک تر که می شوم، داخل ماشین، پسر و دختر جوانی نشسته اند. دختر سرش را به پشتی صندلی چسبانده و چراغ چشمک زنِ در را تماشا میکند؛ چهره اش آرام است مثل مادری که دارد کودکش را شیر میدهد. پسر آینه را می پاید و آهسته ماشین را حرکت می دهد. چقدر این اتفاق را دوست دارم. چقدر دوست دارم که پدری آنقدر آرامش بیافریند که خانه اش مثل یک کتاب شعر باشد؛ مثل یک تابلوی نقاشی... قافیه دار و پر رنگ و دنج. با خودم فکر می کنم چقدر مقدسند مردهایی که آرامش خلق میکنند و آن آرامش را مثل یک کیک تولد بزرگ، آرام جابجا میکنند که نه زمین بیفتد و نه خامه های گوشه اش که از دور برق میزند، بهم بریزد. دارم فنجان خالی قهوه ام را نگاه میکنم. داخل شکلک های عجیب و غریبش پرنده ای هست که بال هایش را باز کرده. مثل تمام مردانی که با سینه ای بزرگ، روبروی زندگی ایستاده اند و خسته نیستند از ایستادگی هایشان. فنجان را تکان می دهم و میگویم: زندگی چقدر می تواند خوشبختی های کوچک داشته باشد که آدم حتی از نوشتنش هم ذوق کند...
- ۹۹/۱۰/۰۴