جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

ماه،انگار که از پنجره ی اتاقم شروع کرده باشد به رفتن و خودش را یک جایی وسط آسمان تنظیم کرده باشد بدون اینکه پنجره ی اتاقم را گم کند...همانطور می تابد و سفیدی کم رنگی روی لحافم خوابیده است. نه من تکان میخورم و نه آن سفیدی کم رنگ. عمر طبیعی ام که اگر فرض را بر مرگ طبیعی هم بگذاریم، دارد نصف میشود. خیلی زود نصف شد و خیلی زود هم تمام می شود آن نصفه ای که هنوز نمی دانم میخواهد طعم شیرین و مسخره ی یخ آب شده ی ته لیوان نوشابه را بدهد یا آب خنکی که بعد از جویدن آدامس نعنایی می خوریم. بقیه را نمی دانم اما من با بوی آدامس نعنایی آنقدر خاطره ساخته ام که شاید یک پرنده با گیلاس خیسی که در بالایی ترین شاخه چید و خورد و منقار قرمزش را هیچ وقت پاک نکرد. عجب از این آدامس های نعنایی...

نه این نور سفید نرم تکان میخورد و نه من. دارم یاد دو تا چیز فکر کنم توسی رنگ با مزه ای می افتم که چند روز است روی سرش می بینم. نمی دانم خودش هم بداند یا نه که با این دو تا چیز طوسی بامزه که روی سرش میگذارد مثل کاراکتر های عروسکی می شود که مثلا کلاه یا دستکش هایش آنرا با تمام دنیا متفاوت میکند. حتمن حواسش هست؛ نمی شود که کسی وسط یک موسیقی بیکلام صدای تابدار ویولن را نفهمد اما غرق رویاهایی شود که اصلا نمی داند از کجا آمده اند. گفتم:تو! تو آنقدر برق می زنی که چشم هایم درد میگیرد. مثل جوشکاری نرده های ساختمان بیست و چند طبقه ی با پنجره های شیشه ای و نور زرد گرمش در شب هایی که باد می آید و می آید و بوی تو می آید وقتی که اولین بار خداحافظی کردیم. من سیگار روشن کردم و برگشتم و با خودم فکر میکردم: بیشتر خوشگل بودی یا بیشتر جذاب.

و اینکه این کشور حالش خوب نیست!سرفه اش گرفته و دارد تب میکند... خدا کند نمیرد یا اگر هم مرد مجبور نباشیم مثل طاعون زده ها دنبال آهک باشیم تا بسوزانیم تن این کشور را که هرچیزی هم ندیده باشد جنگی را دیده که در تولد هشت سالگی اش از دیدن خون سرفه کرد و سرفه کرد و سرفه کرد. خواب میدیدم جنگ بود و من داخل شهر گلوله خورده بودم . سه تا به سینه ام و یکی به صورتم . بعد گلزار شهدا را دیدم و چندنفری که کنار مزاری بودند... کاری ندارم به اینکه در دور و بر سی سالگی ام هنوز وقتی میبینم چای تمام شده ،آب داغ میریزم و تفاله ها را آن قدر هم میزنم تا رنگش برگردد. اما اگر تفاله ها را دور میریختم و چای دم میکردم و منتظر می ماندم تا دم بکشد و برای خودم چای می ریختم،باز چیز زیادی عوض نمی شد. برای نوشتن این پست چهار بار یک موسیقی بیکلام را تکرار کرده ام و برای بار پنجم دلم نمی خواهد خم شوم و گوشی را بردارم ؛ پس فعلن تمام میکنم. 

دارم بچگی هایم را مرور میکنم؛ نمی دانم چرا هی در ذهنم می چرخد: منی که یک شکلات کیت کت با کاغذ نارنجی را گاز میزنم در حالیکه به صندلی عقب ماشینی فرو رفته ام و نگرانم. نمی دانم چرا باید در آستانه ی دهه ی سوم زندگی ام آن سال ها را کنکاش میکنم و چرا هنوز درد دارم. روانشناس ها میگویند: شش سال اول زندگی ما، پیشگوی فوق العاده ایست از آینده ای که انتظارمان را دارد. آنروز یک نفر پرسید: این روزها چکار میکنی؟ گفتم:کتاب و فیلم و بودیسم. می دانی؟ من خشمگینم؛آنقدر خشمگینم که غمگینم. همان کسی که از من پرسیده بود چکار میکنی؟ گفت: باید در آستانه ی سی امین سال زندگی ات به ثبات رسیده بودی! آنقدر خندیدم که: سی سال دیگر هم صبر کنم، مرگ خودش مرا به ثبات خواهد رساند. پوچی بی انتها، تشویشی همیشگی، من زندگی بعد از مرگ را باور دارم و این دنیا چنان کمدی مضحکیست که فقط ارواح شریر به باز و بسته کردن درهایش اکتفا میکنند. خوش باشید؛ دیوانه وار معاشقه کنید و عاشق شوید و مست کنید. اگر تا حالا کسی را نکشته اید و با متاهل ها وارد رابطه نشده اید، به کودکان تجاوز نکرده اید و فقط از قشر مرفه دزدی کرده اید، شما رستگار میشوید.

من بدترین آدمه خوب دنیام.

چه رنگی هستم؟ این روزها؟ همین که صبحش گرم است و میخندد و شب هایش مثل دختری که عروسکش را گم کرده باشد، سرد می شود و نگران و غمگین؟ شاید رنگ همین پاییز باشم...همین پاییزی که برگهایش میریزد. من هم بعضی وقت ها دلم میریزد. این روزها؟ از سایه ها عکس می گیرم. از سایه ها مینویسم...دنبال سایه ها میگردم. مثل اینکه برایم تازگی داشته باشند. دنبالشان میکنم ... راستش جور دیگری برایم خاص شده اند. بعضی چیزها را نمی شود گفت و یا حتا نوشت. مثل اولین نگاهی که برایتان آشنا آمده باشد. مثل اولین باری که برگهای پاییز روی شیشه ی ماشین بیافتند و باران ببارد و چراغ تیر برق با آن زرد غلیظش روی صورت کسی که برایتان معنای تمام لحظه های خوب است، افتاده باشد. بعضی چیزها مثل یک شهاب سنگ یکبار در زندگی ظاهر می شوند. مثل اولین باری که وقتی روی سرامیک های براق یک پاساژ راه میروید، با تعجبی عمیق پرسیده باشید: راستی توهم به اندازه ی من از هواپیماها میترسی؟ مثل اولین باری که کنارتان می نشیند و شما دلتان میخواهد قبل از همه چیز بوی ملایم و کمی شیرین ادکلنش را در ذهنتان نگه دارید.

 نور محو ماه به اتاق می تابد و سمفونی آهسته ای پخش شود مثل خستگی قایقرانی که در اقیانوسی به خواب رفته باشد. اینجور وقت ها دلم یک فنجان چای میخواهد با یک کتاب خیلی خوب، شاید از رومن گاری، شاید از ونه گات. صدای باد می آید و خیابان آنقدر آرام است مثل سکوت یک چمنزار بعد از بارانی طولانی و بدون خورشید. 

بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش یک لیوان آبجوش دیگر است و بس.

بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.

همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر منتظر نمانید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار... نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه های رویش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید آبشارتان برای همیشه برای شماست. فقط کافی است کمی بیشتر حواستان باشد و اندکی هم ایمان داشته باشید به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است،اما نمی دانم این حرفها را چه کسی به خودم بگوید که دلم آرام شود که آبشارم ماندنیست.

شما را نمی دانم. اما سایه ها بعضی وقت ها ممکن است برایتان گرم تر از خورشید باشند. شاید وقتی در یک کافه ی خلوت نشسته اید و بدون اینکه حواستان باشد هات چاکلتان را هم میزنید، حسی سراغتان بیاید که دلتان بخواهد بعد از مدت ها دوباره با صدایی گرفته بگویید: "سلام". شاید وقتی به دقیقه ی پنجاه و سوم فیلم Blind رسیده اید که تمام اتاق پر از سایه روشن نور زرد است و شخصیت های فیلم در همین فضای دلگیر در هم غرق میشوند، شما یادتان بیاید که چقدر سایه ها مقدسند. شاید دلتان مثل وقتی که از ارتفاع ترن هوایی سقوط میکند، بلرزد. شما را نمی دانم اما اگر به سایه ای دلبسته اید، حواستان باشد: بیشتر از هر خورشید ِ دیگری خوشبختید.

جای

وقت هایی هم در زندگی آدم ست که حتا یادش می رود شمردن ِ روزهایش.

این روزها آرامم. آرامتر از آنچه فکرش را بکنی... به اندازه ی همین کاکتوس ِ روی میز با سردی ِ سبزش. گاهی کتابی را باز میکنم چند صفحه می خوانم و خودم را یادم می رود. این روزها آرامم مثل روزیکه سربازی تمام شد.پیشانی ام را گذاشتم روی شیشه ی ماشین که هر لحظه به شهرم نزدیک تر میشد و از آنجا دورتر. از آنجا که برایش جانم را گذاشته بودم. از آنجا که تمام ثانیه ی شب هایش را تا طلوع شمرده بودم. از آنجا که شب هایش هم بوی مرگ می داد و هم بوی دلتنگی. آنجا قسمتی از من را با خودش گرفت و در همان یخبندان های سوزناکش دفن کرد. آنجا بود که ما هفت - هشت نفر، میدانستیم چیزهایی مهم تر وجود دارند. چیزی هایی مثل جانمان که شاید یک شب با یک چرت ِ کوتاه دیگر هیچ وقت برنگردد. آنجا خوب بود. لااقل ما می دانستیم هرطور هم باشد نوک سلاحمان جایی مشترک را نشانه می رود. آره آنروزها خوب بود. شب که می شد دوربین دو چشمی را می چرخاندم آن طرف مرز. ماشین های غریبه را میدیدم.ساختمانهایشان را، خیابان هایشان را؛ همه چیز ِ آنجا رنگ دیگری داشت. مثل جاده خاکی ِ پاسگاه ما نبود که چند جایش را هم برای دلخوشی ِ سرهنگ درختکاری کرده بودیم؛ یک درختکاری ِ کاملا بی ذوق. زود زود یادم می افتند و بودنشان را دوست دارم. سکوتم عمیق تر شده است. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم، دلیلی برای گفتن ندارم. مثل اینکه معلق باشم یا به بهتی عمیق فرو رفته باشم. شب بخیر!

زنگ زد و گفت بیمه ی ما سی سال بعد ماهی یک میلیون تومن بهم خواهد داد و سی سال دیگر اگر دکترها جوابم کنند، به من باز هم پول خواهند داد و خلاصه بعد از مردنم هم کسی را پیدا خواهند کرد که بهش پول دهند. این ها چیزهای خوبی هستند. اینکه کسی دلش بخواهد هی داوطلبانه به آدم پول بدهد و به فکرش باشد و بهش یک "خیالت راحت ِ " از ته ِ دل بگوید . اما همین که خواستم ازش بپرسم اگه دلمان بگیرد چه می کنید و اگر دلمان یک ترانه ی قدیمی ِ روسی خواست با یک درشکه در مسکو که شب باشد و از سرما به خودمان بپیچیم چه؟ اگر دلمان بستنی توت فرنگی خواست که آنرا درست در لبه ی یک آبشار کم عمق در حالییکه پاهایمان را از آن بالا آویزان کرده ایم چه؟ اصلن اگر دلمان یک عالمه بادکنک ِ زرد و نارنجی و بنفش وسبز خواست که همین طوری الکی واسه خودمان تولد بگیریم چه؟ اینجور وقت ها چه می کنید؟ که ادامه داد: ولی شما باید تا سی سال ماهانه اینقدر پول پرداخت کنید. خواستم ازش بپرسم: "تو هم وقتی عاشق میشوی، کنتراست دنیایت دیوانه وار بالا می رود؟" بین ِ این حرفایی که داری به من می زنی، ممکن است روزی دلمان برای هم تنگ شود؟ ممکن است تو هم دلت بخواهد در یک معبد ِ خنک ِ شرق آسیا چند دقیقه چشم هایت را روی هم بگذاری؟ این جور وقت ها شاید من نتوانم تو را به نپال ببرم، اما لااقل تو را تا قونیه ی خودمان می برم.حرفی نبود... قبول نمی کرد... چیزی نماند جز کلمات ِ کم رنگِ تکراری. گفتم: "نه! به اینجور بیمه اعتقادی ندارم. من به سرنوشت معتقدم که آن هم تقدیر است و تقدیر هم که..." و همه چیز تمام شد.