پلی خاکی به آسمانِ چشم هایت
مانیل گفت: آنروز دستم درد گرفته بود اما دلم می خواست باز هم والیبال بازی کنیم. گفتم: مانیل چه روزهایی داشتیم. من در بدترین روزهای زندگی ام تو را دیدم و تو آرامش بزرگی بودی در این گردبادِ من. همانروز بود که نوشتم: نباید کسانی را که در روزهای سختمان کنارمان ماندند و تحمل کردند تلخی های ما را، فراموش کنیم. این روزها خوبم! مثل بذر کوچکی هستم که اولین جوانه هایش دیده می شوند. مانیل من را گوش می دهد و این بهترین اتفاقیست که میتواند برای من افتاده باشد. گفتم: مانیل زودتر برگرد؛ تو که نیستی احساس میکنم این شهر یک چیزی کم دارد.
با پارنی روی لبه ی سکو نشستیم. گفتم: پارنی ماه را میبینی؟ ستاره ها را هم نشانش دادم. گفت: میخوام برم خونه ی ماه. گفتم: ماه خیلی دوره. شاید اگه بزرگ شدی، واقعا بتونی روی ماه قدم بذاری. باد میخورد به موهایش و چشم هایش را می بست. آسمان را تماشا میکرد. من تا حالا این حجم از اشتیاق را برای دیدن آسمان ندیده بودم. فردایش گفت: ماه چرا نیست؟ گفتم باید صبر کنیم. تا نصف شب صبر کردیم و ماه آمد و باز دلش میخواست به خانه ی ماه برود. مریخ را هم نشانش دادم؛ اما دلش میخواست آن کره ی بزرگ نارنجی را ستاره صدا بزند تا مریخ.
- ۰۱/۰۴/۲۸