گذر ملایم دردهای ماست روی نقش خاطرات تلخ مان
ترلان برای من یک مفهوم است. مثل یک پدیده ی زمین شناسی که ناگهان اتفاق می افتد و در سرتاسر قاره ای کشیده می شود. آمدن ترلان برای من مثل فوران آتشفشانی بود که کوهستان های زیبایی را برایم ساخت و بعد از رفتنش آن کوهستان ها در قسمت بزرگی از قلب من بجا ماندند. گاهی طوفانی شدند و گاهی بهاری و سرسبز. قصه من و ترلان، قصه ی عاشقانه ی بزرگی بود که عاشقانه به پایان رسید و عاشقانه به جا ماند. بعضی وقت ها از چشم های درخشان دختر بچه ای زیبا، یاد چشم های ترلان می افتم، بعضی وقت ها در عبورِ آرام یک رودخانه، چهره ی ترلان را میبینم، همه چیزهای قشنگ در دنیا برای من به ترلان ختم می شود.
مرور کردن خاطرات را دوست دارم. یادم می افتد یکبار در اسنپ سرش را روی شانه ام گذاشت و خوابید. من تمام راه را نگاهش کردم و به این فکر میکردم که چرا تا حالا زیبایی چشم هایش را وقتی بسته هستند، ندیده بودم. آنروز یک چیز مهم را فهمیدم: چشم های قشنگ، وقتی بسته می شوند، قشنگیشان بیشتر می شود.
- ۰۱/۰۴/۲۶