جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

دلم درد میکرد. یکی دیگر از آن غم های همیشگی می امد و روی گلویم مینشست و از راه نفس گرفته تا غذاهایی که قورت میدادم را می بست. امروز هم دیدم دارد دیر میشود. به هرحال باید می رفتم و کلی دروغ میگفتم. گفتم میخواهم باز ببینمت. گفتم ما خاطرات خیلی قشنگی داشتیم. بچگی من پر از مهربانی های توست. شاید اگر تو نبودی بچگی های من زخم هایی عمیقی برمیداشت. گفتم : من بعد از بیست و هشت سال هنوز خودم را نشناخته ام. نمی دانم آدم خوبی هستم یا بد. اگر مثل بعضی امتحان های دبستان، گیر معلم بی حوصله و تنبلی بیفتم که حال ورقه اصلاح کردن نداشته باشد و بگوید خودتان امتحان خودتان را اصلاح کنید، حتمن خط خطی می شوم با خودم. گفتم: من نمی دانم چی درست بود و چی غلط. اما میدانم این روزها به کسی رحم نمیکند. گفتم: این زندگی به من هم زیاد رحم نکرده. گفتم خیلی وقتها زیر دندان هایش خرچ و خورچ شده ام. گفتم: زندگی است دیگر... پر از بالا و پایین های تلخ. گفتم: باید ببخشیم و باور کنیم : همه ی ما به مرگ مدیونیم.

کاش میگفتم من این روزها خالی ام. خیلی وقت که است خالی ام. من از آن روزی که یک مشت پنبه را به مخلوط آب و الکل فرو میبردم و بعد تف میکردم خالی ام. از خواب بیدار شدم. دیدم مثل اینکه زندگی ایستاده باشد. من ایستاده باشم و همه چیز حبابی باشند که با نوک دماغ یک پیرمرد بترکد. شما را نمی دانم ؛ اما من به این زندگی زیاد خوشبین نیستم و با اینکه میدانم دیگر لازم نیست اما باید زودتر بمیرم. میدانی؟ مثل کسی که گوشه ی یک سلول نشسته باشد و با پیشانی عرق کرده هر چند وقت یکبار به نگهبانش بگوید:"ولم کنین من برم" من همانم. 

داشتم پیاده قدم میزدم. بعضی وقتها بخار دهانم را تماشا میکردم و مثل همیشه به این فکر میکردم: آدم وقتی در زمستان سیگار میکشد هیچ کسی نمی فهمد که دود سیگار است یا بخار دهانش. آنهایی که از روبرو می آمدند،خیلی کوچکتر از من بودند. با خودم گفتم: اینها چه زندگی هایی که هنوز نکرده اند. چندبار قرار است عاشق شوند؟ چندبار قرار است در آعوش یک غریبه بخوابند... چندبار قرار است از بوی خنک  armani مست شوند و طعم رژ لب های زنانه را لای چروک لبشان حس کنند و اگر خوش شانس باشد، بوی تریدنت با طعم بلوبری ای که در میان نفس های تند می آید. آنها هنوز باید خیلی بار دیگر سرشان را در بالش فرو کنند و در لرزه هایی که با قلقلک لبریز است،غرق شوند.  خوب به نظر من برای کسی که بیست سالگی هایش را زندگی میکند، هیچ چیزی عیب نبیست. اگر خجالتی هم باشد برای فروپاشی و گسستگی و انفعال است تا شب های وحشیانه و ناله های شهوتناک. راستش ما به این دنیا آمده ایم که بدانیم هیچ چیزی ارزش زندگی کردن را ندارد و وقتی این را فهمیدیم آرام آرام میمیریم.

این سریالی که نگاه میکنم. اصلا شبیه من نیست. لااقل امروز وقتی به ذهنم رسید که چند قطره رنگ قرمز روی راه پله بپاشم و همسایه ها همیشه فکر کنند در خانه ی من یک خونریزی رخ داده که معلوم نیست خون من است یا هر کس دیگری، بیشتر فهمیدم که آن سریال آمریکایی اصلا شبیه من نیست. اما به طور دیوانه واری دنبالش میکنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۵۹

بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش درخواست یک لیوان آبجوش از همان بوفه ی قدیمی است و بس.

بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.

همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر ، خودتان را منتظر نگذارید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام، تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار رامونای آمریکا با آن ستون های شش ضلعی شهوتناکش نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه هاش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید هیچ آبشاری در دنیا، شب و روز نمیشناسد برای بودنش. خوب چاره ای ندارید جز کمی ایمان داشتن به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است، اما نمی دانم همین ها را چه کسی می خواهد به خودم بگوید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۹

پدربزرگم خیلی پیر شده؛بعضی وقتها حالش خوب نیست. وقتی خوب نیست،مادرم بیقرار می شود. حتا رنگ صورتش هم عوض میشود. تلفن از دستش نمی افتد. به همه ی آدم های دور و بر او زنگ میزند که شاید کامل بفهمد حالش را. نزدیک ظهر بود. هوا سرد بود اما نه آنقدر که آدم دلش تابستان بخواهد و انگار که سالها همین تغییر را ندیده باشد،باور نکند که یک روزی ممکن است همین شیشه هایی که از برف ِ دیشب یخ زده اند، داغ ترین نامر ئى خانه ها شوند. گفت: من پدرم را دوست دارم. بچگی هایم پر از اوست. بچگی هایم پر از لحظه هاییست که او سر کار می رفت یا بر میگشت و یا بعد از برگشتن از کار، داشت نهارش را می خورد و من از سر و کولش بالا می رفتم. گفت: من از او خیلی خاطره دارم...

راست می گفت.هر وقت از خاطراتش حرف میزند قیافه اش طوری می شود که انگار می خواهد به اندازه ی تمام بچگی هایش بخندد. الان مدت هاست فکر میکنم که راست می گوید. همین خاطره ی خوب داشتن بس است که ما عاشق یک نفر شویم. همین خاطره و لحظه های خوب ،چیز ِ زیادی لازم نیست. جاییم درد می کند. از همان اول درد می کند. آنقدر درد دارد که نه می توانم چیزی دورش ببندم و نه می توانم دستم را رویش بگذارم تا آرام تر شود. شاید وحشتناک ترین حسیست که از دستش خلاص نمی شوم. من به اینکه دردهایی که می کشیم به خاطر بدی هاییست که یک روزی در حق کسی انجام داده ایم، باور دارم. اما هیچ وقت نتوانستم برای درد کسی تصمیم بگیرم.اما اگر دردی که میکشیم برای کسی که زیر لحافش ضجه میزد آشناست، باید برای جبران کارهایمان فکری بکنیم.

با خودم زیاد فکر میکنم که پدر خوبی می شوم یا نه؟ اگر یک روزی این اتفاق بیافتد ، دنیایم چه رنگی می شود؟ روزهایم و روزهایش به هم گره می خورد؟ آنقدر می شود که برای هم قصه بگوییم و این لحظه ها هیچ وقت تمام نشود؟ حتا اگر من پیرترین و او بزرگترین بچه ی دنیا شود؟ شاید آنقدر خوب باشم که دیگر از چیزی دردم نیاید. بعضی وقتها آدم چیزی برای بخشیدن ندارد. آنقدر پر است که دارد بالا می آورد غصه هایش را. اما بخشیدن کسی که به این روزش انداخته زیادی مسخرست. زیادی مسخرست چون با بخشیدن هم چیزی عوض نمی شود. این همه زندگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۵

ماه،انگار که از پنجره ی اتاقم شروع کرده باشد به رفتن و خودش را یک جایی وسط آسمان تنظیم کرده باشد بدون اینکه پنجره ی اتاقم را گم کند...همانطور می تابد و سفیدی کم رنگی روی لحافم خوابیده است. نه من تکان میخورم و نه آن سفیدی کم رنگ. عمر طبیعی ام که اگر فرض را بر مرگ طبیعی هم بگذاریم، دارد نصف میشود. خیلی زود نصف شد و خیلی زود هم تمام می شود آن نصفه ای که هنوز نمی دانم میخواهد طعم شیرین و مسخره ی یخ آب شده ی ته لیوان نوشابه را بدهد یا آب خنکی که بعد از جویدن آدامس نعنایی می خوریم. بقیه را نمی دانم اما من با بوی آدامس نعنایی آنقدر خاطره ساخته ام که شاید یک پرنده با گیلاس خیسی که در بالایی ترین شاخه چید و خورد و منقار قرمزش را هیچ وقت پاک نکرد. عجب از این آدامس های نعنایی...

نه این نور سفید نرم تکان میخورد و نه من. دارم یاد دو تا چیز فکر کنم توسی رنگ با مزه ای می افتم که چند روز است روی سرش می بینم. نمی دانم خودش هم بداند یا نه که با این دو تا چیز طوسی بامزه که روی سرش میگذارد مثل کاراکتر های عروسکی می شود که مثلا کلاه یا دستکش هایش آنرا با تمام دنیا متفاوت میکند. حتمن حواسش هست؛ نمی شود که کسی وسط یک موسیقی بیکلام صدای تابدار ویولن را نفهمد اما غرق رویاهایی شود که اصلا نمی داند از کجا آمده اند. گفتم:تو! تو آنقدر برق می زنی که چشم هایم درد میگیرد. مثل جوشکاری نرده های ساختمان بیست و چند طبقه ی با پنجره های شیشه ای و نور زرد گرمش در شب هایی که باد می آید و می آید و بوی تو می آید وقتی که اولین بار خداحافظی کردیم. من سیگار روشن کردم و برگشتم و با خودم فکر میکردم: بیشتر خوشگل بودی یا بیشتر جذاب.

و اینکه این کشور حالش خوب نیست!سرفه اش گرفته و دارد تب میکند... خدا کند نمیرد یا اگر هم مرد مجبور نباشیم مثل طاعون زده ها دنبال آهک باشیم تا بسوزانیم تن این کشور را که هرچیزی هم ندیده باشد جنگی را دیده که در تولد هشت سالگی اش از دیدن خون سرفه کرد و سرفه کرد و سرفه کرد. خواب میدیدم جنگ بود و من داخل شهر گلوله خورده بودم . سه تا به سینه ام و یکی به صورتم . بعد گلزار شهدا را دیدم و چندنفری که کنار مزاری بودند... کاری ندارم به اینکه در دور و بر سی سالگی ام هنوز وقتی میبینم چای تمام شده ،آب داغ میریزم و تفاله ها را آن قدر هم میزنم تا رنگش برگردد. اما اگر تفاله ها را دور میریختم و چای دم میکردم و منتظر می ماندم تا دم بکشد و برای خودم چای می ریختم،باز چیز زیادی عوض نمی شد. برای نوشتن این پست چهار بار یک موسیقی بیکلام را تکرار کرده ام و برای بار پنجم دلم نمی خواهد خم شوم و گوشی را بردارم ؛ پس فعلن تمام میکنم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۱۲

دارم بچگی هایم را مرور میکنم؛ نمی دانم چرا هی در ذهنم می چرخد: منی که یک شکلات کیت کت با کاغذ نارنجی را گاز میزنم در حالیکه به صندلی عقب ماشینی فرو رفته ام و نگرانم. نمی دانم چرا باید در آستانه ی دهه ی سوم زندگی ام آن سال ها را کنکاش میکنم و چرا هنوز درد دارم. روانشناس ها میگویند: شش سال اول زندگی ما، پیشگوی فوق العاده ایست از آینده ای که انتظارمان را دارد. آنروز یک نفر پرسید: این روزها چکار میکنی؟ گفتم:کتاب و فیلم و بودیسم. می دانی؟ من خشمگینم؛آنقدر خشمگینم که غمگینم. همان کسی که از من پرسیده بود چکار میکنی؟ گفت: باید در آستانه ی سی امین سال زندگی ات به ثبات رسیده بودی! آنقدر خندیدم که: سی سال دیگر هم صبر کنم، مرگ خودش مرا به ثبات خواهد رساند. پوچی بی انتها، تشویشی همیشگی، من زندگی بعد از مرگ را باور دارم و این دنیا چنان کمدی مضحکیست که فقط ارواح شریر به باز و بسته کردن درهایش اکتفا میکنند. خوش باشید؛ دیوانه وار معاشقه کنید و عاشق شوید و مست کنید. اگر تا حالا کسی را نکشته اید و با متاهل ها وارد رابطه نشده اید، به کودکان تجاوز نکرده اید و فقط از قشر مرفه دزدی کرده اید، شما رستگار میشوید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۰۴:۳۲

من بدترین آدمه خوب دنیام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۲:۴۹

چه رنگی هستم؟ این روزها؟ همین که صبحش گرم است و میخندد و شب هایش مثل دختری که عروسکش را گم کرده باشد، سرد می شود و نگران و غمگین؟ شاید رنگ همین پاییز باشم...همین پاییزی که برگهایش میریزد. من هم بعضی وقت ها دلم میریزد. این روزها؟ از سایه ها عکس می گیرم. از سایه ها مینویسم...دنبال سایه ها میگردم. مثل اینکه برایم تازگی داشته باشند. دنبالشان میکنم ... راستش جور دیگری برایم خاص شده اند. بعضی چیزها را نمی شود گفت و یا حتا نوشت. مثل اولین نگاهی که برایتان آشنا آمده باشد. مثل اولین باری که برگهای پاییز روی شیشه ی ماشین بیافتند و باران ببارد و چراغ تیر برق با آن زرد غلیظش روی صورت کسی که برایتان معنای تمام لحظه های خوب است، افتاده باشد. بعضی چیزها مثل یک شهاب سنگ یکبار در زندگی ظاهر می شوند. مثل اولین باری که وقتی روی سرامیک های براق یک پاساژ راه میروید، با تعجبی عمیق پرسیده باشید: راستی توهم به اندازه ی من از هواپیماها میترسی؟ مثل اولین باری که کنارتان می نشیند و شما دلتان میخواهد قبل از همه چیز بوی ملایم و کمی شیرین ادکلنش را در ذهنتان نگه دارید.

 نور محو ماه به اتاق می تابد و سمفونی آهسته ای پخش شود مثل خستگی قایقرانی که در اقیانوسی به خواب رفته باشد. اینجور وقت ها دلم یک فنجان چای میخواهد با یک کتاب خیلی خوب، شاید از رومن گاری، شاید از ونه گات. صدای باد می آید و خیابان آنقدر آرام است مثل سکوت یک چمنزار بعد از بارانی طولانی و بدون خورشید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۰۲:۲۸

بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش یک لیوان آبجوش دیگر است و بس.

بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.

همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر منتظر نمانید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار... نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه های رویش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید آبشارتان برای همیشه برای شماست. فقط کافی است کمی بیشتر حواستان باشد و اندکی هم ایمان داشته باشید به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است،اما نمی دانم این حرفها را چه کسی به خودم بگوید که دلم آرام شود که آبشارم ماندنیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰

شما را نمی دانم. اما سایه ها بعضی وقت ها ممکن است برایتان گرم تر از خورشید باشند. شاید وقتی در یک کافه ی خلوت نشسته اید و بدون اینکه حواستان باشد هات چاکلتان را هم میزنید، حسی سراغتان بیاید که دلتان بخواهد بعد از مدت ها دوباره با صدایی گرفته بگویید: "سلام". شاید وقتی به دقیقه ی پنجاه و سوم فیلم Blind رسیده اید که تمام اتاق پر از سایه روشن نور زرد است و شخصیت های فیلم در همین فضای دلگیر در هم غرق میشوند، شما یادتان بیاید که چقدر سایه ها مقدسند. شاید دلتان مثل وقتی که از ارتفاع ترن هوایی سقوط میکند، بلرزد. شما را نمی دانم اما اگر به سایه ای دلبسته اید، حواستان باشد: بیشتر از هر خورشید ِ دیگری خوشبختید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۳

جای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷