جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

گفتم: خوب! قبل تر از منها مگر تنها نبودند؟ مگر تنهایی عاشق نمی شدند؟ مگر برای آن عشق نمی مردند. با خودم گفتم اصلا مگر همه چیز با تنهایی شروع نمیشود؟ گفتم تنهایی آنقدراا هم بد نیست. میشود باهاش ساخت. میشود یک روز گرم که خورشید آسفالت خیابان ها را هم آب میکند،تنهایی را برداشت،روی سکوی یک مدرسه نشست و به بچه هایی نگاه کرد که هنوز نمی دانند تنهایی چیست؟ با خودم گفتم تنهایی را هم می شود آرام کرد، دست روی موهایش کشید،برایش شعر خواند، هر چند وقت یکبار هم سوار سرسره یا چرخ و فلکش کرد. شما را نمی دانم؛ اما تنهایی بد نیست، دست هایم را چنگ نمیزند، کتابهایم را پاره نمیکند؛ فقط بعضی وقتها جای کیک شکلاتی ام را با دستکش های یکبار مصرف عوض میکند.تنهایی شما را نمیدانم اما این آنقدر وحشی نیست که شبها زوزه بکشد و صبح ها خلط بالا بیاورد. فقط باید بعضی وقتها که هوا دارد سرد میشود و مردم دودکش هایشان را پاک میکنند، باید پیشانی اش را بوسید و آرام به گوشش گفت: تو! به اندازه ی تمام عشق های زمین، مقدسی.

جای انگشتهایم را روی آن کره ی بادی که فوتش می کنند می بینید؟ می بینید که چقدر چرخانده اندش؟ می بینید آدمک های روی این زمین را؟ دارند راه می روند ، می خوابند، همدیگر را می بوسند، به یک جای دور خیره شده اند و دلشان برای زمستان تنگ است. آنها را هم می بینید؟ چشمشان منتظر جاده هاست؛ جاده های خیس و خسته ی برلین را می گویم؛ اتوبوس های خودمان را! می روند و می آیند. سرباز وظیفه ها رو... دارند به مرخصی می روند. من هم آنجا هستم! من را نگاه کنید؛ برایم دست هم تکان دهید.... ؛ با این نقشه ها می خوابم. این دنیای گردی که کنارش می خوابم همانقدر واقعیست که آپارتمان روبرویی ما که چراغ بالکن اش روشن است و دارد با دخترش قلقلک بازی می کند. همانقدر واقعیست که چراغ های قرمز ِ آن تویوتای سفید که هر شب سر ِ ساعت یک می آید و می رود پارکینگ و من مدت ها تعداد ِ چشمک های نارنجی ِ آن در ِ اتوماتیک را می شمارم. من باور می کنم این دنیا را و آدم های رویش را. او را که گیتار می زند در مکزیک و دعا می کند در روستایی در چین و حتا همین دخترک ِ روی جلد کتاب را.

وقتی او هم از بین ما رفت همینطور بودم. عین حالا.انگار حالیم نبود. انگار در دلم به همه میخندیدم . چند وقت بعد یکهو یادش افتادم. دیدم تختش نیست. وسایلش نیست. فقط یکی دو تا چیز ِ کوچک مانده. آنهم خیلی کوچک. شاید آنقدر کوچک بود که کسی دلش نیامده دور بیانزدش. حالا که همه داشت یادشان میرفت،من شروع کرده بودم به گریه کردن. من سوگوارم بودم ماه ها. اینروزها آنطوری ام. همیشه میگفتم ما آدم های اشتباه را در جاهای اشتباه و زمان اشتباه پیدا میکنیم. و وقتی اینطور میشود به اندازه ی همین ستاره های کم نور،به تاریکی فرو می رویم.بعضی ها برای ادم حرف فروغند که "در یکدیگر گریسته بودیم، در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را دیوانه وار زیسته بودیم"

نگرانم نباش! زیاد طول نمی کشد... دو سه روزه حالم خوب می شود. شاید کمی هم بیشتر... چیزی نیست. قبل تر از ماها چه غم هایی را که فراموش نکردند. مگر همین چند سال پیش جنگ نبود؟ مگر آنقدر بی رحم نبود که حتا قربانی هایش را هم انتخاب نمیکرد؟ چند روز پیش لب ِ ریل قطار نشستم. ایستگاه ِ متروکه اش دیده می شد. اما خیلی دور بود. به خودم گفتم می شود فراموش کرد. می شود کمتر درد کشید. چقدر باید دل آدم وقتی گرگ و میش ِ غروب شروع می شود ، مثل ِ پازلی که اخرین قطعه ش گم شده، مطرود بماند. 

روزهای خاکستری. نه اینکه خودش خاکستری باشد،نه! خاکسترش را روی تنم ریخته این روزها. از عشق حرف نمی زنم. از دوست داشتن هم نه! فقط از حسی حرف میزنم که موقع گاز زدن یک گیلاس درشت و تازه داریم. از حسی شبیه داغ بودن فنجان قهوه ای که یادمان رفته بود، گوشه ی آشپزخانه جایش گذاشته ایم. من؟ نه من هرچقدر در شبهایی که بی خوابی داشت با موهایم بازی میکرد و کف دستم را قلقلک می داد، نشستم و برای خودم با آنکسی که چهره اش را روی سقف اتاق میدیدم حرف زدم، هر چقدر به خودم قول دادم که قشنگ ترین سوال های دنیا را بپرسم، هر چقدر خواستم بهش بگویم: در این شلوغی و تنهایی کابوس وار این قرن یک نفر هست که دوست داشته باششد طعم دلتنگی ها و غم های تو را لای زبان و سقف دهانش بچشد و بعد بگوید برای این حجم از دلتنگی چند بار یک بغل عاشقانه لازم است، نتوانستم... یعنی آنقدری که قرار بود همه چیز مثل شعرهای لورکا صاف باشد، نشد. شما را نمی دانم اما من هنوز هم فکر میکنم ممکن است آدم آنقدر غرق کسی شود تا تعداد جوانه هایش را هم حفظ شود. شما را نمی دانم اما من فکر میکنم آدم وقتی عاشق می شود، باید آنقدر واقعی باشد که ناستانکا در شب های روشن داستایوفسکی. شاید یک روز یک نفر پبدایش‌ شود!مگر در دنیای معجزه ها نیستیم؟

من می خواستم بپرسم آدم وقتی دلتنگ می شود چه کار میکند؟ چند بار روی موهایش دست می کشد و چند بار یک آهنگ تکراری را پلی میکند. من دوست داشتم بپرسم وقتی کسی دلتنگ است چندبار باید میان مکث های بغض دارش پلک زد و چند بار باید دست هایش را محکم نگه داشت تا دلتنگی اش کم کم از لای انگشت هایت بچکد. اما ادم وقتی تنهاست فرق دارد. دنیا شکل دیگریست. ادم اینجور وقت ها بی پناه است، زود خسته می شود، زود از همه چیز می برد و زود گریه اش میگیرد. آدم وقتی تنهاست وسط سکانس های  یک فیلم عاشقانه بغض میکند و آرام دست های خالی اش را نگاه میکند. اما عشق فرق دارد؛ آدم وقتی عاشق می شود، غذا نمی خورد، خوابش نمی آید، همه چیز برایش بی اهمیت می شود از غرغر های مرد میانسالی به پل های ناتمام شهرداری گرفته تا ترافیک چند ساعته ی یک بزرگراه جدید. آدم وقتی عاشق می شود ، یک جور دیگری می شود، حسی که هیچ وقت نداشته، اینقدر قشنگ و ساده. آرام میشود ، آرام تر از هر چیزی که فکرش را بکنی، بیشتر سکوت میکند و آرام تر حرف می زند، کم تر می خندد اما چشم هاش زیاد خیس می شود. 

این حسی سنگینیست که ادم حرف های خیلی زیادی داشته باشد برای کسی و انها را فقط برای مخاطب واقعی اش نگه داشته باشد، اما ناامید شود از خودش. فکر کند یک جای کار ناقص بود. فکر کند شاید همه ی ان شب هایی که او را تجسم میکرد و نگاهش را به عمیق ترین سیاهی چشمان تیره اش می دوخت و سعی می کرد از همین نقطه کل شادی ها و ولخوشی هایش را لمس کند، یک اشتباه عادی و خیلی معمولی بود. اینکه کسی بارها و بارها خودش را ببیند که دارد به خاطرات یا شاید هم قصه های او گوش می دهد و سعی میکند مثل قهرمان رمان های عاشقانه آنقدر عمیق گوش دهد که این حرف های از ته دل هرگز تمام نشوند. اینکه ادم در خیالش بارها و بارها یکهو وسط خیابانی شلوغ بایستد و با شاخه گل برگردد یا کاپشن بادی اش را روی شانه های او بیاندازد و دست هایش را لای انگشتانش گرم کند، نشد... حرف را کش ندهم! من فکر میکردم می شود این قدر نزدیک، این قدر صمیمی و اینقدر عاشقانه باشد زندگی! اما راستش شک کرده ام. شک کرده ام همه چیز اینقدر خوب پیش برود. همیشه یک کسی یک چیزی یک جوری، پس میزند و تو از خیالهایی که سال ها دستشان را گرفته بودی و همراه خودت در تنهایی هایت به آغوششان پناه برده بودی ، دور می شوی، خیلی دور! من دوست ندارم این تلخی بهم ثابت شود. ایستاده ام در همان آستانه ی در مثل بچه ای خجالتی بدون سلام و خداحافظی، در حالیکه گونه هایم سرخ شده اند.حالا باز من بودم و گوشه ای خلوت و شاید استکانی چای که بخارش هوای این تنهایی را مرطوب ، بین سفیدی و سیاهی ایستاده ام و حالا هیچ تصمیمی ندارم برای خودم. یک سردرگمی واقعی...

فردای روزی که سه شنبه ها با موری تمام شد، فکر میکردم چیزی کم دارم. مثل وقت هایی که آدم کسی را از دست داده باشد یا مسیری که هرروز از آن میگذشت، بسته باشد. این کتاب چهار پنج روزه تمام شد اما من فکر میکنم سالهاست با موری شوارتز حرف می زنم. مثل اینکه او را دیده باشم یا از گوشه ی لبهایش تکه های اسباگتی را پاک کرده باشم و یا او را دقیقه ها در آغوشم کشیده باشم. چیز بیشتری نمی خواهم بگویم جز اینکه این کتاب دارد از من کس دیگری می سازد. کسیکه دلش بخواهد با تمام این دنیا آشتی کند. و چیز دیگری نمی گویم جز اینکه قسم تان دهم اگر روزی این کتاب را دیدید، لااقل یک صفحه اش را بخوانید. هر صفحه ای از آن می تواند معجزه کند شما را.

آنوقت یک کسی هم پیدا شود که قلقلک دهد حتا سلام های اولین برخورد دوستانه را... آنوقت تو باشی و او که به اندازه ی عاشقانه های قرن، داستان دارد؛ آنهم نه از کس دیگری، از خودش. از قصه هایی که هنوز برای هیچ لالایی ای کهنه نشده اند و حرف هایی که به اندازه ی پرفروش ترین کتاب سال تازه اند. حالا او پیدا شود و قلقلک دهد تمام لحظه های زندگی ات را و تو ساکت باشی آنقدر ساکت که بخواهی فقط تماشا کنی این قهقهه ی صمیمی را. چیزی نبود جز یک سلام دوستانه که بیایم و اینجا بگویم آدم ممکن است بعضی وقت ها با کسی آنقدر حالش خوب می شود که حتا نداند روی چند سالگی اش و برای چه دارد پایین و بالا میرود.

کارهایی هست که باید صبر کرد تا تمام شاخه و شکوفه های آدم، با تمام نیازشان آنرا بخواهند و برای در آغوش گرفتن آن، خودشان را وسط یک اتوبان پر از ماشین بیاندازند. نه...! از چیزهای بزرگ حرف نمی زنم. از یک استکان چای حرف می زنم که روی لب های سرخ ِ الهه ای تانگو می رقصند. از صحنه ی جوشیدن ِ آب ِ سماور و غل غل اش حرف می زنم. از یک تصمیم ِ ناگهانی و بزرگ.... مثلن همین دیروز که دیدم یک کتاب تازه برای خواندن دارم و چراغ های شهر و کوچه ها، از بین لکه های پنجره که ستاره ها برایش ورد های مقدس بخشش می خوانند، فهمیدم همه دست به دست ِ هم داده اند تا یک استکان چای، آفریده شود. سماور داشت مثل یک تازه عروس بین رقص نورهای سبز و بنفش و صورتی، از دلخوشی بالا و پایین می پرید. آنوقت بود که استکان برای عشقی که قوری قرار بود به او هدیه کند، سرتاپا نیاز شده بود و گرمایش بین انگشتانم مثل غول چراغ جادو دود کرد و با تمام وجودش گفت: در خدمتم ارباب. چای خوردن باید مثل هر اتفاق قشنگ زندگی، ناگهانی و غافلگیر کننده باشد. برنامه ریزی برای خوردن چای و قهوه و نسکافه و یا همه ی زندگی، مثل گذراندن ِ درس های تئوری برای بوسه های فرانسوی روی لب هایی گرم و خیس رژ زده ای می تواند عجیب باشد. زندگی و تمام اتفاقاتش باید ناگهانی و هیجان انگیز باشند. هیچ کس برای اینکه در باتلاق بیافتد برنامه ریزی نمی کند اما یهو خوش را بین ِ جلبک ها می بیند. هیچ کسی برای تخم گذاری ِ یک گنجشک روی شاخه ی کنار ِ پنجره اش برنامه ریزی نمی کند و هیچ کس برای یک قهقهه از تمام ِ دلش برنامه ریزی نمی کند... وقتی زندگی این طور دوست دارد باشد، ما هم حساب هیچ چیز را نکنیم.

که سرما پاییزی تر باشد و شب تاریک تر ،آنوقت روی پیاده روهای همین شهر خسته بگویم که مرا خیال تو بس است.

امروز بدون هیچ مقدمه ای آهنگ های فرانسوی گوش می دادم... بی ترس... گوش میدادم درست از همانجایی که با دغدغه هایی سرگردان ولشان کرده بودم. امروز روز عجیبی بود! مثل اینکه همه چیز ایستاده باشند،حتا یک عابر تنها که با نگاه بی تفاوتی ویترین مغازه ها را نگاه میکند. مثل اینکه امروز همه  چیز تعجبی چند ساله را از چشم هایش برداشته باشد...همانقدر مهتابی، پررنگ و ساکت!