جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش یک لیوان آبجوش دیگر است و بس.

بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.

همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر منتظر نمانید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار... نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه های رویش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید آبشارتان برای همیشه برای شماست. فقط کافی است کمی بیشتر حواستان باشد و اندکی هم ایمان داشته باشید به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است،اما نمی دانم این حرفها را چه کسی به خودم بگوید که دلم آرام شود که آبشارم ماندنیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰

شما را نمی دانم. اما سایه ها بعضی وقت ها ممکن است برایتان گرم تر از خورشید باشند. شاید وقتی در یک کافه ی خلوت نشسته اید و بدون اینکه حواستان باشد هات چاکلتان را هم میزنید، حسی سراغتان بیاید که دلتان بخواهد بعد از مدت ها دوباره با صدایی گرفته بگویید: "سلام". شاید وقتی به دقیقه ی پنجاه و سوم فیلم Blind رسیده اید که تمام اتاق پر از سایه روشن نور زرد است و شخصیت های فیلم در همین فضای دلگیر در هم غرق میشوند، شما یادتان بیاید که چقدر سایه ها مقدسند. شاید دلتان مثل وقتی که از ارتفاع ترن هوایی سقوط میکند، بلرزد. شما را نمی دانم اما اگر به سایه ای دلبسته اید، حواستان باشد: بیشتر از هر خورشید ِ دیگری خوشبختید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۳

جای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷

وقت هایی هم در زندگی آدم ست که حتا یادش می رود شمردن ِ روزهایش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۰

این روزها آرامم. آرامتر از آنچه فکرش را بکنی... به اندازه ی همین کاکتوس ِ روی میز با سردی ِ سبزش. گاهی کتابی را باز میکنم چند صفحه می خوانم و خودم را یادم می رود. این روزها آرامم مثل روزیکه سربازی تمام شد.پیشانی ام را گذاشتم روی شیشه ی ماشین که هر لحظه به شهرم نزدیک تر میشد و از آنجا دورتر. از آنجا که برایش جانم را گذاشته بودم. از آنجا که تمام ثانیه ی شب هایش را تا طلوع شمرده بودم. از آنجا که شب هایش هم بوی مرگ می داد و هم بوی دلتنگی. آنجا قسمتی از من را با خودش گرفت و در همان یخبندان های سوزناکش دفن کرد. آنجا بود که ما هفت - هشت نفر، میدانستیم چیزهایی مهم تر وجود دارند. چیزی هایی مثل جانمان که شاید یک شب با یک چرت ِ کوتاه دیگر هیچ وقت برنگردد. آنجا خوب بود. لااقل ما می دانستیم هرطور هم باشد نوک سلاحمان جایی مشترک را نشانه می رود. آره آنروزها خوب بود. شب که می شد دوربین دو چشمی را می چرخاندم آن طرف مرز. ماشین های غریبه را میدیدم.ساختمانهایشان را، خیابان هایشان را؛ همه چیز ِ آنجا رنگ دیگری داشت. مثل جاده خاکی ِ پاسگاه ما نبود که چند جایش را هم برای دلخوشی ِ سرهنگ درختکاری کرده بودیم؛ یک درختکاری ِ کاملا بی ذوق. زود زود یادم می افتند و بودنشان را دوست دارم. سکوتم عمیق تر شده است. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم، دلیلی برای گفتن ندارم. مثل اینکه معلق باشم یا به بهتی عمیق فرو رفته باشم. شب بخیر!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۹

زنگ زد و گفت بیمه ی ما سی سال بعد ماهی یک میلیون تومن بهم خواهد داد و سی سال دیگر اگر دکترها جوابم کنند، به من باز هم پول خواهند داد و خلاصه بعد از مردنم هم کسی را پیدا خواهند کرد که بهش پول دهند. این ها چیزهای خوبی هستند. اینکه کسی دلش بخواهد هی داوطلبانه به آدم پول بدهد و به فکرش باشد و بهش یک "خیالت راحت ِ " از ته ِ دل بگوید . اما همین که خواستم ازش بپرسم اگه دلمان بگیرد چه می کنید و اگر دلمان یک ترانه ی قدیمی ِ روسی خواست با یک درشکه در مسکو که شب باشد و از سرما به خودمان بپیچیم چه؟ اگر دلمان بستنی توت فرنگی خواست که آنرا درست در لبه ی یک آبشار کم عمق در حالییکه پاهایمان را از آن بالا آویزان کرده ایم چه؟ اصلن اگر دلمان یک عالمه بادکنک ِ زرد و نارنجی و بنفش وسبز خواست که همین طوری الکی واسه خودمان تولد بگیریم چه؟ اینجور وقت ها چه می کنید؟ که ادامه داد: ولی شما باید تا سی سال ماهانه اینقدر پول پرداخت کنید. خواستم ازش بپرسم: "تو هم وقتی عاشق میشوی، کنتراست دنیایت دیوانه وار بالا می رود؟" بین ِ این حرفایی که داری به من می زنی، ممکن است روزی دلمان برای هم تنگ شود؟ ممکن است تو هم دلت بخواهد در یک معبد ِ خنک ِ شرق آسیا چند دقیقه چشم هایت را روی هم بگذاری؟ این جور وقت ها شاید من نتوانم تو را به نپال ببرم، اما لااقل تو را تا قونیه ی خودمان می برم.حرفی نبود... قبول نمی کرد... چیزی نماند جز کلمات ِ کم رنگِ تکراری. گفتم: "نه! به اینجور بیمه اعتقادی ندارم. من به سرنوشت معتقدم که آن هم تقدیر است و تقدیر هم که..." و همه چیز تمام شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۱

گفتم: خوب! قبل تر از منها مگر تنها نبودند؟ مگر تنهایی عاشق نمی شدند؟ مگر برای آن عشق نمی مردند. با خودم گفتم اصلا مگر همه چیز با تنهایی شروع نمیشود؟ گفتم تنهایی آنقدراا هم بد نیست. میشود باهاش ساخت. میشود یک روز گرم که خورشید آسفالت خیابان ها را هم آب میکند،تنهایی را برداشت،روی سکوی یک مدرسه نشست و به بچه هایی نگاه کرد که هنوز نمی دانند تنهایی چیست؟ با خودم گفتم تنهایی را هم می شود آرام کرد، دست روی موهایش کشید،برایش شعر خواند، هر چند وقت یکبار هم سوار سرسره یا چرخ و فلکش کرد. شما را نمی دانم؛ اما تنهایی بد نیست، دست هایم را چنگ نمیزند، کتابهایم را پاره نمیکند؛ فقط بعضی وقتها جای کیک شکلاتی ام را با دستکش های یکبار مصرف عوض میکند.تنهایی شما را نمیدانم اما این آنقدر وحشی نیست که شبها زوزه بکشد و صبح ها خلط بالا بیاورد. فقط باید بعضی وقتها که هوا دارد سرد میشود و مردم دودکش هایشان را پاک میکنند، باید پیشانی اش را بوسید و آرام به گوشش گفت: تو! به اندازه ی تمام عشق های زمین، مقدسی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۶

جای انگشتهایم را روی آن کره ی بادی که فوتش می کنند می بینید؟ می بینید که چقدر چرخانده اندش؟ می بینید آدمک های روی این زمین را؟ دارند راه می روند ، می خوابند، همدیگر را می بوسند، به یک جای دور خیره شده اند و دلشان برای زمستان تنگ است. آنها را هم می بینید؟ چشمشان منتظر جاده هاست؛ جاده های خیس و خسته ی برلین را می گویم؛ اتوبوس های خودمان را! می روند و می آیند. سرباز وظیفه ها رو... دارند به مرخصی می روند. من هم آنجا هستم! من را نگاه کنید؛ برایم دست هم تکان دهید.... ؛ با این نقشه ها می خوابم. این دنیای گردی که کنارش می خوابم همانقدر واقعیست که آپارتمان روبرویی ما که چراغ بالکن اش روشن است و دارد با دخترش قلقلک بازی می کند. همانقدر واقعیست که چراغ های قرمز ِ آن تویوتای سفید که هر شب سر ِ ساعت یک می آید و می رود پارکینگ و من مدت ها تعداد ِ چشمک های نارنجی ِ آن در ِ اتوماتیک را می شمارم. من باور می کنم این دنیا را و آدم های رویش را. او را که گیتار می زند در مکزیک و دعا می کند در روستایی در چین و حتا همین دخترک ِ روی جلد کتاب را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۲۵

وقتی او هم از بین ما رفت همینطور بودم. عین حالا.انگار حالیم نبود. انگار در دلم به همه میخندیدم . چند وقت بعد یکهو یادش افتادم. دیدم تختش نیست. وسایلش نیست. فقط یکی دو تا چیز ِ کوچک مانده. آنهم خیلی کوچک. شاید آنقدر کوچک بود که کسی دلش نیامده دور بیانزدش. حالا که همه داشت یادشان میرفت،من شروع کرده بودم به گریه کردن. من سوگوارم بودم ماه ها. اینروزها آنطوری ام. همیشه میگفتم ما آدم های اشتباه را در جاهای اشتباه و زمان اشتباه پیدا میکنیم. و وقتی اینطور میشود به اندازه ی همین ستاره های کم نور،به تاریکی فرو می رویم.بعضی ها برای ادم حرف فروغند که "در یکدیگر گریسته بودیم، در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را دیوانه وار زیسته بودیم"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۱

نگرانم نباش! زیاد طول نمی کشد... دو سه روزه حالم خوب می شود. شاید کمی هم بیشتر... چیزی نیست. قبل تر از ماها چه غم هایی را که فراموش نکردند. مگر همین چند سال پیش جنگ نبود؟ مگر آنقدر بی رحم نبود که حتا قربانی هایش را هم انتخاب نمیکرد؟ چند روز پیش لب ِ ریل قطار نشستم. ایستگاه ِ متروکه اش دیده می شد. اما خیلی دور بود. به خودم گفتم می شود فراموش کرد. می شود کمتر درد کشید. چقدر باید دل آدم وقتی گرگ و میش ِ غروب شروع می شود ، مثل ِ پازلی که اخرین قطعه ش گم شده، مطرود بماند. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۱