تکه هایی خاطره بر درخت های انگور
دلم درد میکرد. یکی دیگر از آن غم های همیشگی می امد و روی گلویم مینشست و از راه نفس گرفته تا غذاهایی که قورت میدادم را می بست. امروز هم دیدم دارد دیر میشود. به هرحال باید می رفتم و کلی دروغ میگفتم. گفتم میخواهم باز ببینمت. گفتم ما خاطرات خیلی قشنگی داشتیم. بچگی من پر از مهربانی های توست. شاید اگر تو نبودی بچگی های من زخم هایی عمیقی برمیداشت. گفتم : من بعد از بیست و هشت سال هنوز خودم را نشناخته ام. نمی دانم آدم خوبی هستم یا بد. اگر مثل بعضی امتحان های دبستان، گیر معلم بی حوصله و تنبلی بیفتم که حال ورقه اصلاح کردن نداشته باشد و بگوید خودتان امتحان خودتان را اصلاح کنید، حتمن خط خطی می شوم با خودم. گفتم: من نمی دانم چی درست بود و چی غلط. اما میدانم این روزها به کسی رحم نمیکند. گفتم: این زندگی به من هم زیاد رحم نکرده. گفتم خیلی وقتها زیر دندان هایش خرچ و خورچ شده ام. گفتم: زندگی است دیگر... پر از بالا و پایین های تلخ. گفتم: باید ببخشیم و باور کنیم : همه ی ما به مرگ مدیونیم.
کاش میگفتم من این روزها خالی ام. خیلی وقت که است خالی ام. من از آن روزی که یک مشت پنبه را به مخلوط آب و الکل فرو میبردم و بعد تف میکردم خالی ام. از خواب بیدار شدم. دیدم مثل اینکه زندگی ایستاده باشد. من ایستاده باشم و همه چیز حبابی باشند که با نوک دماغ یک پیرمرد بترکد. شما را نمی دانم ؛ اما من به این زندگی زیاد خوشبین نیستم و با اینکه میدانم دیگر لازم نیست اما باید زودتر بمیرم. میدانی؟ مثل کسی که گوشه ی یک سلول نشسته باشد و با پیشانی عرق کرده هر چند وقت یکبار به نگهبانش بگوید:"ولم کنین من برم" من همانم.
داشتم پیاده قدم میزدم. بعضی وقتها بخار دهانم را تماشا میکردم و مثل همیشه به این فکر میکردم: آدم وقتی در زمستان سیگار میکشد هیچ کسی نمی فهمد که دود سیگار است یا بخار دهانش. آنهایی که از روبرو می آمدند،خیلی کوچکتر از من بودند. با خودم گفتم: اینها چه زندگی هایی که هنوز نکرده اند. چندبار قرار است عاشق شوند؟ چندبار قرار است در آعوش یک غریبه بخوابند... چندبار قرار است از بوی خنک armani مست شوند و طعم رژ لب های زنانه را لای چروک لبشان حس کنند و اگر خوش شانس باشد، بوی تریدنت با طعم بلوبری ای که در میان نفس های تند می آید. آنها هنوز باید خیلی بار دیگر سرشان را در بالش فرو کنند و در لرزه هایی که با قلقلک لبریز است،غرق شوند. خوب به نظر من برای کسی که بیست سالگی هایش را زندگی میکند، هیچ چیزی عیب نبیست. اگر خجالتی هم باشد برای فروپاشی و گسستگی و انفعال است تا شب های وحشیانه و ناله های شهوتناک. راستش ما به این دنیا آمده ایم که بدانیم هیچ چیزی ارزش زندگی کردن را ندارد و وقتی این را فهمیدیم آرام آرام میمیریم.
این سریالی که نگاه میکنم. اصلا شبیه من نیست. لااقل امروز وقتی به ذهنم رسید که چند قطره رنگ قرمز روی راه پله بپاشم و همسایه ها همیشه فکر کنند در خانه ی من یک خونریزی رخ داده که معلوم نیست خون من است یا هر کس دیگری، بیشتر فهمیدم که آن سریال آمریکایی اصلا شبیه من نیست. اما به طور دیوانه واری دنبالش میکنم.
- ۹۶/۱۲/۰۵