لمس سنگینی آب در یخ های غروب
ماه،انگار که از پنجره ی اتاقم شروع کرده باشد به رفتن و خودش را یک جایی وسط آسمان تنظیم کرده باشد بدون اینکه پنجره ی اتاقم را گم کند...همانطور می تابد و سفیدی کم رنگی روی لحافم خوابیده است. نه من تکان میخورم و نه آن سفیدی کم رنگ. عمر طبیعی ام که اگر فرض را بر مرگ طبیعی هم بگذاریم، دارد نصف میشود. خیلی زود نصف شد و خیلی زود هم تمام می شود آن نصفه ای که هنوز نمی دانم میخواهد طعم شیرین و مسخره ی یخ آب شده ی ته لیوان نوشابه را بدهد یا آب خنکی که بعد از جویدن آدامس نعنایی می خوریم. بقیه را نمی دانم اما من با بوی آدامس نعنایی آنقدر خاطره ساخته ام که شاید یک پرنده با گیلاس خیسی که در بالایی ترین شاخه چید و خورد و منقار قرمزش را هیچ وقت پاک نکرد. عجب از این آدامس های نعنایی...
نه این نور سفید نرم تکان میخورد و نه من. دارم یاد دو تا چیز فکر کنم توسی رنگ با مزه ای می افتم که چند روز است روی سرش می بینم. نمی دانم خودش هم بداند یا نه که با این دو تا چیز طوسی بامزه که روی سرش میگذارد مثل کاراکتر های عروسکی می شود که مثلا کلاه یا دستکش هایش آنرا با تمام دنیا متفاوت میکند. حتمن حواسش هست؛ نمی شود که کسی وسط یک موسیقی بیکلام صدای تابدار ویولن را نفهمد اما غرق رویاهایی شود که اصلا نمی داند از کجا آمده اند. گفتم:تو! تو آنقدر برق می زنی که چشم هایم درد میگیرد. مثل جوشکاری نرده های ساختمان بیست و چند طبقه ی با پنجره های شیشه ای و نور زرد گرمش در شب هایی که باد می آید و می آید و بوی تو می آید وقتی که اولین بار خداحافظی کردیم. من سیگار روشن کردم و برگشتم و با خودم فکر میکردم: بیشتر خوشگل بودی یا بیشتر جذاب.
و اینکه این کشور حالش خوب نیست!سرفه اش گرفته و دارد تب میکند... خدا کند نمیرد یا اگر هم مرد مجبور نباشیم مثل طاعون زده ها دنبال آهک باشیم تا بسوزانیم تن این کشور را که هرچیزی هم ندیده باشد جنگی را دیده که در تولد هشت سالگی اش از دیدن خون سرفه کرد و سرفه کرد و سرفه کرد. خواب میدیدم جنگ بود و من داخل شهر گلوله خورده بودم . سه تا به سینه ام و یکی به صورتم . بعد گلزار شهدا را دیدم و چندنفری که کنار مزاری بودند... کاری ندارم به اینکه در دور و بر سی سالگی ام هنوز وقتی میبینم چای تمام شده ،آب داغ میریزم و تفاله ها را آن قدر هم میزنم تا رنگش برگردد. اما اگر تفاله ها را دور میریختم و چای دم میکردم و منتظر می ماندم تا دم بکشد و برای خودم چای می ریختم،باز چیز زیادی عوض نمی شد. برای نوشتن این پست چهار بار یک موسیقی بیکلام را تکرار کرده ام و برای بار پنجم دلم نمی خواهد خم شوم و گوشی را بردارم ؛ پس فعلن تمام میکنم.
- ۹۶/۱۱/۱۴
گاهی اوقات میشود به آسمان هم حسادت کرد.
و چه لحظه های غیر قابل توصیفی
وقتی با خواندن این همه احساس زیبا
چشمانت غرق در اشک میشود