ساکت ماندن ِ همه صداهامان
پدربزرگم خیلی پیر شده؛بعضی وقتها حالش خوب نیست. وقتی خوب نیست،مادرم بیقرار می شود. حتا رنگ صورتش هم عوض میشود. تلفن از دستش نمی افتد. به همه ی آدم های دور و بر او زنگ میزند که شاید کامل بفهمد حالش را. نزدیک ظهر بود. هوا سرد بود اما نه آنقدر که آدم دلش تابستان بخواهد و انگار که سالها همین تغییر را ندیده باشد،باور نکند که یک روزی ممکن است همین شیشه هایی که از برف ِ دیشب یخ زده اند، داغ ترین نامر ئى خانه ها شوند. گفت: من پدرم را دوست دارم. بچگی هایم پر از اوست. بچگی هایم پر از لحظه هاییست که او سر کار می رفت یا بر میگشت و یا بعد از برگشتن از کار، داشت نهارش را می خورد و من از سر و کولش بالا می رفتم. گفت: من از او خیلی خاطره دارم...
راست می گفت.هر وقت از خاطراتش حرف میزند قیافه اش طوری می شود که انگار می خواهد به اندازه ی تمام بچگی هایش بخندد. الان مدت هاست فکر میکنم که راست می گوید. همین خاطره ی خوب داشتن بس است که ما عاشق یک نفر شویم. همین خاطره و لحظه های خوب ،چیز ِ زیادی لازم نیست. جاییم درد می کند. از همان اول درد می کند. آنقدر درد دارد که نه می توانم چیزی دورش ببندم و نه می توانم دستم را رویش بگذارم تا آرام تر شود. شاید وحشتناک ترین حسیست که از دستش خلاص نمی شوم. من به اینکه دردهایی که می کشیم به خاطر بدی هاییست که یک روزی در حق کسی انجام داده ایم، باور دارم. اما هیچ وقت نتوانستم برای درد کسی تصمیم بگیرم.اما اگر دردی که میکشیم برای کسی که زیر لحافش ضجه میزد آشناست، باید برای جبران کارهایمان فکری بکنیم.
با خودم زیاد فکر میکنم که پدر خوبی می شوم یا نه؟ اگر یک روزی این اتفاق بیافتد ، دنیایم چه رنگی می شود؟ روزهایم و روزهایش به هم گره می خورد؟ آنقدر می شود که برای هم قصه بگوییم و این لحظه ها هیچ وقت تمام نشود؟ حتا اگر من پیرترین و او بزرگترین بچه ی دنیا شود؟ شاید آنقدر خوب باشم که دیگر از چیزی دردم نیاید. بعضی وقتها آدم چیزی برای بخشیدن ندارد. آنقدر پر است که دارد بالا می آورد غصه هایش را. اما بخشیدن کسی که به این روزش انداخته زیادی مسخرست. زیادی مسخرست چون با بخشیدن هم چیزی عوض نمی شود. این همه زندگی!
- ۹۶/۱۱/۱۸