لکه های نشسته بر جان خنده هایمان
اینجور وقت ها به نوشتن پناه میبرم. همیشه فکر میکردم اگر روزی بخواهم بنویسم، چیز خیلی خوبی از آب در می آید. خب لااقل برای من، نوشتن حالم را خوب میکند. نمی دانم اینجور وقت ها خودم را بیشتر می فهمم. خودی که در نی زار ها، گرمای وحشی و دود غلیظ و صدای انفجارها می دود. زخمی می شود؛ به بدترین شکل میمیرد و دارد می جنگد. اینجور وقت ها می فهمم آنروزها چه چیزی از سرش میگذشت که دلش خواست به جنگ برود و اصلا برایش مهم نبود که چقدر قرار است زنده بماند یا زندگی کند. خب برای من یکی همیشه زندگی چیز عجیب و کشف نشده ای بود. هیچ وقت از انبوه آدم ها خوشم نمی آمد مگر یکدست شدنشان برای قیام ها و جنگ ها و انقلاب ها. این تابلو را همیشه دوست داشتم؛ یک رنگی را میتوانستم حتا در آن انبوه هزار نفری ببینم. این شکل از اجتماع، همیشه برایم جذاب بود. ولی در کل من از انبوه آدمها وحشت می کنم.
چند وقتی ست راجع به ارواح می خواهم. دنبال مستند ها و کتاب ها و احضارها و لحظه های شکار شده از آنها با دوربین های مداربسته میگردم.خب کمی ترسناک است؛ مخصوصا این که همینطور که در تاریکی لحظه ی غروب به سقف خیره شده ای، احساس کنی کسی با دو چشم براق به تو زل زده است.کسی که تو نمی توانی ببینی اش اما او تو را میبیند و اگر سرت را سمتش برگردانی غیب می شود. اما حتا زندگی کردن با این اشباح، برای من شیرین تر از بودن کنار آدم هاست. باور کنید... من نهایتا یک نفر را می توانم کنار خودم داشته باشم و آن یک نفر بدون شک کسی از جنس مخالف است.من همیشه از جنس موافقم چندشم می شد.وقتی غذا میخورم اگر ببینمشان اشتهایم کور می شود.اگر روی تختم بنشینند، بعد از آنها رو تختی ام را عوض میکنم و لیوان هایی را که دهان زده اند را بارها می شویم. من از همجنس هایم شدیدا حالم بهم میخورد.حدس می زنم: تمام زندگی من پر خواهد شد از خاطره هایی که به خاطر اینکه با آدم های غریبه مواجه نشوم، از عشق هم فرار کرده ام!
- ۹۷/۰۳/۱۰