قصه ی ماست که نباشند مثل ما
برای ساختن یک کشور، به تمام مردم آن کشور نیاز هست و برای خراب کردنش هم به همان مردم نیاز هست. ما یک زمانی آمدیم و کشورمان را ساختیم و حالا همه ی ما دلمان می خواهد همان را خراب کنیم. چیز عجیبی نیست و جای هیچ کسی هم خالی نیست. مثل سربازهای از جنگ برگشته نیست که با پوتین های پاره و قیافه های زخمی برای کسانیکه نیستند، سکوت کنند. برای خراب کردن یک کشور همه باید باشند و همه باید با چکش های زنگ زده و به درد نخور برگردند و با لحنی محکم بگویند:ما خرابش کردیم. این را وقتی فهمیدم که در مرکز بودم و بازارچه ای بود که قابلمه و شلنگ و خرت و پرت های این شکلی می فروخت. چند مغازه ی پارچه فروشی هم داشت. دستفروشی که کفش می فروخت با افتخار عجیبی مثل اینکه یک حماسه ی ملی را پشت سر گذاشته باشیم و آنقدر مهم باشد که ادامه ی شاهنامه را بتواند کامل کند، میگفت:"اگر یک ساعت دیگر بیایی قیمتش چندهزار تومن بیشتر خواهد شد." و بعد انگار که از حرفی که زده راضی نباشد و بخواهد مطمئن شود که منظورش را کامل رسانده گفت: قیمت های من حالا اینطوری اند.لحظه ای است. هه دو چشم را آنقدر غلیظ و شهوت ناک گفت که خانوم در چشم هایش نگاه کرد و چشم های مرد، برق زد.
برایتان از آن چکش زنگ زده و به درد نخور بیشتر بگویم. زن های ما هر چقدر هم در خانه بوده باشند و از اقتصاد و سیاست فقط ده دقیقه اخبارش را بشنوند آن هم وقتی دارند چای می ریزند و صدای تلویزیون در سکوتشان میخزد و هرچقدر هم از اقتصاد به قیمت ادکلن و رژ لب و لباس های مارکشان خلاصه شوند، باز مقصرند. مقصرند که کسانی را تربیت کرده اند که از رانندگی با ماشین تک سرنشینشان در ترافیک، آنقدر خجالت زده نمی شوند که بخواهند صورتشان را بپوشانند از شرم.مقصرند چون برای بچه هایشان قصه هایی نگفته اند که بدانند: چیزی که مهم تر از مدرک دانشگاه و مدل ماشین و مارک لباسشان است، داشتن هویتی فردیست هویتی که آن ها را از تمام جهان متمایز میکند.این هویت شامل اندیشه هایشان،فلسفه هایی که باور دارند، معنویتی که راهش را میروند، و فهرستیست از کتاب ها و فیلم ها موسیقی هایی که آنها را کامل کرده است.برایشان قصه هایی نگفتند که بدانند: چطور از درون ، خودشان را باور کنند و تفاوت سلیقه ها و اندیشه ها و نگاه دیگران را آنقدر بدیهی بدانند که برای قضاوت کردن آدمها، به چالشی عمیق و دقیق ذهنی وارد شوند و مضطرب شوند ، وقتی مجبورند کسی را قضاوت کنند. مادران ما مقصرند چون به ما نگفتند آب آنقدر مهم است که دریاچه ی بی نهایتی مثل ارومیه، ممکن است در جلوی چشممان خشک شود و هیچ کاری نتوانیم بکنیم. آنها مصرف کردند و تالاب هایمان خشک شد و ما هم مصرف می کنیم و کشورمان خشک می شود. همان چکش های زنگ زده و به درد نخور... پدرهای ما مقصرند چون به ما یاد ندادند پول یعنی چه؟چون خودشان هم نمی دانستند اصولا پول به چه دردی میخورد. برای همین است تمام آرزوهای ما به پول گره خورده.چون میپنداریم: پول معجزه میکند. پدرهای پدرهای ما که داشتند کشور را می ساختند، آنها می دانستند که پول ارتباط مستقیم با مصرف دارد.اگر پولمان بیشتر باشد بیشتر مصرف میکنیم و اگر کمتر باشد کمتر مصرف میکنیم و این زیاد و کمی ، از انسانیت و کیفیت زندگی ما نه چیزی کم و نه چیزی زیاد میکند. پول صرفا یک تناسب است با شکل مصرف آدمها.
ما هم مقصریم.چون نخواستیم بدانیم.نخواستیم دنبال چیزهایی که نداشتیم برویم.فکر کردیم آنها را هم می شود با پول خرید یا در دانشگاه ها پیدا کرد. برای همین رفتیم دنبال این ها. ما نمی دانستیم برای داشتن هویتی محکم باید دنبال کتاب ها و آدم هایی که هرگز درسی نداده اند اما آنقدر کامل هستند که شکل نفس کشیدنشان هم به سوال های ما جواب دهد، بگردیم. ما هم مقصریم چون هیچ تلاشی نکردیم برای رشدمان. ما حتی برای عاشق ماندن هم کاری نکردیم.در آغوش همدیگر غرق شدیم و همدیگر را آنقدر بوسیدیم که لب هایمان باد کرد و بعدش آ این لحظه ها را کش دادیم و خیس عرق شدیم اما هرگز نتوانستیم از چشمهایمان،همدیگر را بخوانیم.نخواستیم عاشق شویم چون از عشق فقط قدم زدن های دونفره و فست فودهای چرب و گریه های یواشکی و آهنگ های تلخ را می دانستیم.ما هیچ وقت ندانستیم که عشق فقط یک چیز لازم دارد و آن هم پذیرش است. چیزی که هیچوقت نتوانستیم انجانش دهیم.نتوانستیم علایق همدیگر را بپذیریم،تفاوت هایمان،سلیقه های مان،افکارمان. ما حتی سکوت همدیگر را هم نپذیرفتیم.
وقتی آن اوایل کامپیوتر و ویندوز آمده بود، استادمان میگفت: در آمریکا برای خریدن ویندوز باید به اندازه ی پول کامپیوتر باز پول بدهند که ویندوز داشته باشند اما ماها میتوانیم با هزار تومن ویندوز بخریم. آنوقت ها کیف میکردیم که عجب شانسی داریم ما. همینکار را با فیلمسازان و آهنگسازان و نویسنده ها و مترجمانمان کردیم. دانلود کردیم و کپی کردیم و کیف کردیم از زرنگی هایمان. ناشرهایمان ورشکست شدند و کتابفروشی هایمان شدند مداد فروش و ماژیک فروش و هنرمندانمان را یا فراری دادیم و یا منزوی و افسرده و همین کارها را کردیم و میکنیم و حواسمان نبود این کشور هر روز ازدرون فقیرتر و خالی تر می شود و ادبیات و هنرش را می خشکاند.به جایی رسیدیم که خواننده ی محبوب نسلمان جلوی چند صد نفر آهنگ های خودش را لب می زند و شعر می دزدد و با اپ های آندرویدی قافیه می سازد برای شعرهایش. ما متهمیم به تخریب، چون به افتتاحیه ی رستوران های بی اهمیت رفتیم و تبلیغ کردیم و عکس گرفتیم اما به هیچ کدام از گالری ها نرفتیم. نقاش هایمان را تشویق نکردیم. از رنگشان ذوق زده نشدیم و بارها وبارها بهشان پیام نزدیم که نقاشی ات حال من را آنقدر خوب کرده که دلم میخواهد بک گراند تمام لحظه های ایده آلم باشند. به تئاترهای شهر نرفتیم. به بازیگرها نگفتیم آنقدر غرق تو شده بودم که دلم می خواست بازی ات هیچ وقت تمام نشود.خیلی وقت ها بعد از بیرون آمدن از سالن تئاتر, نقشی که به دلتان نشسته است هم با شما می آید.وقتی از خیابان رد می شوید،حس میکنید اوست که رد می شود.تئاتر خوب همچین چیزی است.شما را به نقش هایش وصل میکند و تا مدت ها در شما زندگی میکند. نویسنده هایمان را تبریک نگفتیم به خاطر کتاب هایش.از نویسنده ی شگفت انگیزی مثل فریبا وفی امضا نداریم و التماسش نکرده ایم که تو را به جان تمام خوانندگانت بنویس. در دانشگاه ها و حتی رشته ی مورد علاقه مان هم بد بودیم. فقط نق زدیم.فقط حذف کردیم.فقط نمره جمع کردیم.استادهایمان را تشویق به مطالعه نکردیم.آنقدر تنبل بودیم که استادها را هم بی انگیزه کردیم و تبدیلشان کردیم به معلم های دبیرستانی که امتحان بگیرند و ورقه اصلاح کنند و نمره بدهند.نخواستیم و نخواندیم و دانشگاه را هم خراب کردیم. در شهر هم همینطور.شهروند خوبی نبودیم. آنقدر از روی چمن ها رد شدیم که شهرداری به جای درخت، نرده و آهن کاشت.آنقدر با سرعت راندیم که همه جا پر از سرعت گیر شد. آنقدر با ماشین تک سرنشین به خیابان ها ریختیم و رانندگی کردیم که شهر،به جای سنگفرش و پیاده روهای رویایی و طولانی با آب نما و مجسمه و نورپردازی و درخت های سبز پر از اتوبان شد و دود و صدا...
شما را نمیدانم.اما من دارم تماشا میکنم که چطور داریم کشورمان را خراب میکنیم و دلمان به کدام ردیف از آجرهایمان خواهد سوخت و خواهیم ایستاد. آن را هم نمیدانم. اما من اگر زنده باشم به نسلی که خواهند آمد و تصمیم خواهند گرقت این ویرانی ها را بسازند، خواهم گفت: از قصه ها شروع کنید و به بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که در قصه ها غرق شوند. چون مردمی که قصه نشنوند، خالی می مانند و وقتی خالی باشند، ریشه های خود را می جوند. مثل ما که ریشه هایمان را جویدیم و حواسمان نبود.
- ۹۷/۰۸/۱۶