صدایی از دلتنگی ما و اشک هایی که پنهانش کردیم
روی صفحه ی چتمان با ترلان میزنم و آخرین چیزی که برایش نوشته ام "مرسی...بد نیستم" شاید بهتر بود می نوشتم: "توی بدترین روزهام دارم زندگی می کنم" یا حتی بهتر بود می نوشتم: " هیچ وقت بدتر از این نبودم" بالاتر از آن عکس های دو نفره ی قدیمی مان هست که برای هم فرستادیم و با هم گفتیم: " چقدر بهمدیگه می اومدیم"
سرمای این شهر شروع شده و آدم در این سرما دلش بیشتر از همیشه می خواهد که عاشق شود. انگار آن سوزی که از زمین و هوا به تن آدم می پیچد را گرمیِ یک عشق می تواند جمع و جور کند. این روزها زیاد راه می روم. همیشه در آن روزها زندگی میکنم. در روزهایی که کنار هم بودیم. نمی توانم بنویسم که چقدر گیر کردن انگشت هایم در دست هایش می توانست رنگ و روی دنیا را برایم عوض کند.
شاید اگر روزی بخواهم برای کسی قصه ام را تعریف کنم، برایش بگویم:" سعی کن یه نفرو خیلی دوس داشته باشی، اونقد باهاش خاطره بسازی که هر طرفی رو نگاه کردی یاد اون بیفتی و هر کاری که ازت بر می اومد براش بکن. اون عشق یه روزی تموم میشه اما تو می تونی همیشه توی دلت بگی: من یه نفرو تونستم خیلی دوست داشته باشم. قطعا فراموش کردن اون آدم از مردن زیر آوار هم سخت تره. اما همین درد با خودش از تو یه آدم جدیدی می سازه که تو مجبوری بهش عادت کنی."
بنظرم می رسد بهترست لااقل عاشق شدن را یکبار امتحان کرده باشیم هرچند بعد از آن دیگر هیچ وقت نمی توانیم عاشق شویم؛ حتی اگر عکس های قدیمی هم را برای هم بفرستیم و بگوییم: چقدر بهم می آمدیم و هر دومان بدانیم که روی سنگ قبرِ عشقی که از بین رفته است داریم آب می ریزیم و برایش چشم هایمان خیس شده.
- ۰۰/۰۹/۱۴