جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

خودم را انداختم کنار بخاری؛ گفتم انگشت هایم تکان نمی خورند از سرمای این شهر کوهستانی... یکی از شعرهای ترکی شهریار را زمزمه کردم و دیدم ادامه اش را دارد می خواند؛ سرمای لای موهایم از یادم پرید. گفتم: تو کی فرصت کردی همه ی غزل های دوست داشتنی ام را حفظ باشی؟ 

چهار پنج تا مغازه کنار هم چوب می فروشند و من بین آن چوب ها غرق می شوم بی آنکه دلم هوایی بخواد. یکی از آنها پرسید: تو از این چوب هایی که میخری چی میسازی؟ خندیدم و گفتم: اسباب بازی! گفتم: بوی چوب را دوست دارم؛ مثل بوی چمن یا بوی خاک خیس... انگار که جنگل را به خانه آورده باشم. گفت: هر چیزی در آن جاییکه هست قشنگست. مثل نان تازه ای که اول صبح لالی سفره ی خانه ات‌ آمده باشد.

یاد نان تازه افتادم. وسط های آذر ماه، میان کوچه ای قدیمی، کنار یک بقالی، دو نفر کنار یک موتورسیکلت عجیب، دارند پنیرشان را با نان تازه ای که چند دقیقه پیش خریده اند، می خورند و از ته دل آنقدر می‌خندند که حواسشان به هیچ چیزی پرت نیست‌. برای تو می‌نویسم که یادت باشد، شاید آمدیم تا آن لحظه را زندگی کنیم و بعد چشم هایشان را به سوی دنیای دیگری بچرخانیم و بار دیگر زندگانی دیگر...

دیدنش من را بدجوری یاد سال های نود و هفت می اندازد. سال هایی عجیب؛ روزهایش‌ می آمدند و می رفتند بدون اینکه اسمی داشته باشند‌. آن وقت ها رویا هم بود‌. آنقدر بود که من یکبار برایش خواندم: عجب جایی به داد من رسیدی... آنوقت ها سال بلوا می خواندم با بادبادک های گری کوپر. چشم هایش، حرف هایش و حتی طوری که وسایلش را از میز جمع می کند، می‌بردم به سال نود و هفت! چه روزهایی بود. حتی اسم قله های روبرویم را نمی دانستم. صدای اذان می آید. اگر یکی دو قرن پیش به دنیا آمده بودم، حتما بین این سوز پاییزی می رفتم لب حوض و وضو می گرفتم‌. خدای من کجاست؟ روی کدام صندلی دانه های انار را نگاه می کند؟ یکبار رویا برایم نوشت: روی یک تاب، کنار کلبه ای قدیمی داشتم انگور میخوردم؛ تو کجا بودی؟ من! در میان انبوهی از غزل ها به دنبال کلمه ای بودم که اسمش را گذاشته باشم: زندگی.

ژاکت نوک مدادی می پوشد. از همان ها که آن اواخر می پوشید و من به اندازه ی تمام زمین دلگیرم. دلم را برداشته ام، روی پارچه ای ابریشمی پیچیده ام و آنقدر دلم میخواهد دور شوم تا دست هیچ خاطره ای به دستم نرسد. هنوز صدای اذان می آید و من در سال هایی دور دارم نماز می‌خوانم و دعا میکنم برای آنهایی که یکباره می آیند و جای گلدان های روی طاقچه را با چراغ های چشمک زن جابجا می کنند. برایشان دعا میکنم چون تنها ترین موجودات همین سیاره اند‌. مگر کسی که خدایش را گم می کند تنها نیست ؟

در یک شب سرد زمستانی که بخار از نفس هایمان میزند بیرون، نزدیک های ساعت دو شب، آسمان را نشانش میدهم و می گویم: مریخ را ببین، کناری اش مشتری ست‌. بعد هم جای اورانوس و نپتون را هم حدس میزنم. می گویم: آن گوشه ی دور را میبینی در آسمان؟ صورت فلکی شکارچی هست‌. زمستان ها دیده می شود و یکی از رازالودترین دنیاهاست؛ من ایمان دارم که در آن گوشه ی کیهان زندگانی وجود دارد. کسانی زندگی میکنند که خیلی پر نورتر از ما هست دنیایشان.

‌ یاد سبلان می افتم. همان شبی که آنقدر دور خودم چرخیدم و ستاره هایش را تماشا کردم که ناگهان صبح شد‌. گفتم: آنجا آنقدر ستاره بود که سیاهی آسمان دیده نمی شد. همانقدر قشنگ بود آنشب. در دامنه ی کوهستانی مرموز و بزرگ، زیر آسمانی که شهاب ها را با چشم میدیدی‌ و همان‌قدر تماشایی!  یاد شعر سهراب می افتم: باید امشب بروم... 

آینیم! دست هایم را میبینی؟ یک تکه سنگ درشت را برداشته اند‌. سنگ را مشت کرده ام و دلم می خواهد آنقدر این بوی اسرار آمیزش را وقتی با آب ترکیب می شود تکرار کنم که پر بکشم به سمت همان صورتک شکارچی. یادت هست؟ زنگ می زدم که سنگ هایم از خراسان جنوبی دارند می رسند؛ منتظر پستچی هستم. همان سنگ های رنگی را می گویم. این سنگ ها معجزه می کنند. بیا و این معجزه ها را ببین! برای یک بار هم که شده اسمم را بلند صدا بزن، آنقدر بلند که باور کنم وجود داری؛ مثل سایه ای که از ابرها واقعی ترست‌. 

اسمش را گذاشتم آی نیم! آینیم صدایش خواهم زد همانطور که درخت ابرهای پر از بارانش را.

یکبار هم پاندای تنها از پرستوی مهاجر پرسید: تو دلبسته ی آسمان هستی یا مشتاق رسیدن؟ پرستو دانه ی ارزنی را از زمین برداشت؛ بالش را تکان داد و گفت: شور پرواز تمام آن چیزیست که دنبال آنیم‌.

ساعت دوازده و نیم شب بود‌. یک آینه ی بزرگ قدی با حاشیه ی نازک مشکی رنگ را برداشتم و آوردم گذاشتم وسط خانه. گفت: چکارش داری؟ گفتم: لازمش دارم. نمیدانم یکدفعه خودش سر خورد یا فرش زیر قابش‌. با صدای وحشتناکی به زمین خورد. وسط های سر خوردنش انگار به گوشه ای گیر کرد و ایستاد. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم چون منتظر تکه های ریز ریز شده اش بودم. طوریش نشده بود. سالم بود مثل اولش. نشستم آن چندتا لکه ی کوچک روی سر و رویش را هم پاک کردم. خودم را دیدم. در لبه های سی و چند سالگی... شب قبلش باران باریده بود و امشب هم باد خیلی سردی می وزید. من در پنجشنبه شبی مه آلود، در خانه ای که بوی فلفل و لوبیا گرم در هوایش پخش شده بود، داشتم خودم را نگاه می کردم. به زندگی هایی فکر می کنم که آمدند، جاری شدند و رفتند. بیایید کمی خوشبخت تر؛ مثل آخرین پاییزی که بر مهمانان قصری متروکه گذشت.