به قول سهراب ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم! خواب می دیدم با دستهایم خورشید ساخته ام و یک جنگلِ تاریک دارد روشن می شود کم کم.
- ۱ نظر
- ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۱
به قول سهراب ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم! خواب می دیدم با دستهایم خورشید ساخته ام و یک جنگلِ تاریک دارد روشن می شود کم کم.
باد خیلی تند می وزد این روزها. من اما ایستاده ام. حرفی نمیزنم. سکوت کرده ام. دلم هزارتا رویا می خواهد که پشت سر هم ببافم و یکی یکی برایشان تاریخ بگذارم. شاید حتی اسم هم بگذارم. اسم یکی از آنها را گذاشتیم گم شدن در جنگل زیر باران. با ویلی کنار یک سد نشسته بودم اما غمگین بودم. دلتنگ بودم. گوشه ای از من به سمت آبشاری بلند می رفت. روبروی چرخ فلک نشسته ام. تند تند می نویسم تا سردم نشود. ویلی دلش چرخ و فلک میخواهد و باور نمیکند که او را سوار چرخ و فلک نخواهند کرد، شاید فقط بتواند سرسره بازی کند. آنهم شاید. دستت را بمن بده تا با هم نقاشی کنیم صفحه ی خاکستری رنگی را که اشتباهی رویش اشک پاشیدیم.
در قسمتی از داستان جادوگر شهر اُز، دوروتی از مردِ حلبی می پرسد: تو چرا قلب نداری؟ و مرد حلبی میگوید: من عاشق کسی بودم که نتوانستم به او برسم و جادوگر شرق، قلب من را طلسم کرد؛ از روزی که قلبم طلسم شد، دیگر درد نکشیدم از نبودنش. کتاب را می بندم. دلتنگی عجیبی دارم. شبیه سرزمین سبزی هستم که روزگاری یخبندانی قطبی به جانم نشسته بود. گاهی فکر میکنم به این یخچال های پهناور و این چمنزارهای سبز. بعد سرم را گرم پادکست ها و آهنگ ها میکنم. می ترسم و این ترس من هیچ دلیلی ندارد. سرم را روی شانه ی خودم می گذارم، بغض میکنم و ناراحت می مانم کمی دیگر...
گفت: کدام یکی از چراغ خواب ها را میخواهی؟ گفتم : همان که رنگش یاسی و ارغوانیست. گفت: نیلی ها نورشان قشنگتر است. گفتم: نه! همان یاسی و ارغوانی. دلم می خواهد شب ها رنگش روی سقف اتاقم بتابد. همان رنگی که تازگی ها می پوشد و شبیه فرشته ها میشود با آن. کاش می توانستم چشم هایت را عکاسی کنم شاید هم نگاهت را. یکی از شب های سرد بهار است با صدای باران. ماه پشت ابرها محو شده. مثل من که محو شده ام بین همه ی احساساتی که روی پلک هایم جا شده اند. گذشته را مرور میکنم؛ دورتر ها و نزدیک ترین اتفاقات را. یاد جامدادی مدرسه ام، کوله ی سبز سربازی، تکه یخ های روی سبلان و همین مجسمه که دودش مثل آبشار از کناره هایش پایین می آید. خیلی غم انگیزست که از آن همه زندگانی، مجسمه ای کوچک با چنتا عود نارنجی مانده باشد.
بعضی وقت ها دلم میگیرد. می آیم می نویسم؛ موقع نوشتن گریه ام می گیرد. خوب نیستم انگار. بعد از ترلان، ترس از دست دادن، پیدا کرده ام. می ترسم کسی که دوستش دارم، یک مرتبه برود. با این فکر از خواب بیدار می شوم. تمام روزم را به موقعی که نیست میشود، فکر میکنم و همه ی نگرانی هایم روی یکدیگر تلنبار می شوند. جایی از دلم بدجوری درد میکند. فکر میکنم اگر همین حالا می توانستم از از سینه ام بیرونش بیاورم، دودِ سوختنش را میدیدم. من وقتی کسی را دوست دارم، نمی گذارم تنها باشد. مواظبش هستم، همدمش می شوم، حرف هایش را گوش میکنم و برایش شعر می نویسم. شاید اشتباه می کنم. هیچ بعید نیست یک روز هم از خواب بیدار شوم و ببینم جغد کوچک و محزونی بودم که روی شاخه ای خوابم برده بود. همین!
حتی دود این سیگار با طعم تمشک و بلوبری هم دوست داشتنی است. رنگ بسته اش هم؛ ترکیب بنفش و ارغونی است که با پرسپکتیو عجیبی کهکشان را نشان میدهد. کهکشان شبیه خوشبختی است. هرکسی محو تماشایش می شود و دلش میخواهد آن را کشف کند. اما کهکشان کشف کردنی نیست؛ چون داری آنرا زندگی میکنی و کهکشان های دیگر آنقدر دورند که نتوانی خیالش را هم ببینی. آدم ها فکر میکنند خوشبخت خواهند شد. عشق ها و ازدواج هایشان، رشته و شغل ها و انتخاب هایشان را طوری میچینند که خوشبخت شوند. میبینی عشق ها را؟ عجیبند. زود تمام می شوند. مثل ماهی های آخر سال که تا آخر فروردین میمیرند. هرچقدر هم قرمز باشند و شفاف. از راه پله صدای دزد می آید. شاید برای دزدیدن خوشبختی هایم آمده است. خوشبختی من کدام است؟ خوشبختی شاید درخت یخ زده ای در برف های قاره ای ناشناخته باشد که جوانه هایش را باد با خود برده است. خوشبختی شاید همین آهنگی باشد که در گوش من تکرار می شود.
چیزی برای نوشتن نداشتم اما این ها را برای شانزدهم فروردین نوشتم. دوست داشتم این روز را.
یک بار هم پاندا از پرستوی مهاجر میپرسد: توکه این همه سفر میکنی، سفر مهمترست یا مقصد؟ پرستو میگوید: همراه مهم ترست، همراه.
من هیچ وقت همراه خوبی نداشتم. بعضی وقت ها بود که احساس خوشبختی کنم ولی باز هم انگار یک جای کار، خالی بود. شهریار در یکی از مصاحبه هایش نوشته بود: هر منظومه ی بزرگی که سرودم، یکی از عزیزانم را از دست دادم؛ حیدربابا و سهندیه را می گفت. سهندیه عزیزه را از او گرفته بود. انگار که نوشتنی ها ربط دارند به آدم های زندگی مان. آن روزهای بد در دی ماه پارسال اتفاق افتاد و از همان روز پیش کاتی هم نصف نیمه ماند. از همان روز چیز تازه ای بهش اضافه نشد. آدم های آن قصه در همان لحظه ایستاده اند و همانجا منتظر هستند؛ نه از بین رفته اند و نه درست حسابی زندگی کرده اند. حالا در یک گوشه از صفحه چت هایم، پیامی نخوانده جا مانده که هیچ وقت جرات نمیکنم بازش کنم. هربار یاد آن روز لعنتی زمستان می افتم. دلم می خواست معجزه ای اتفاق می افتاد تا من دوباره داستانم را بنویسم. آمدم که بنویسم، هیچ کسی را تنها نگذارید؛ حتی اگر دوستش نداشتید، باز هم او را با درد کثیف تنهایی رها نکنید. شما میتوانید خودتان را از او بگیرید، اما به نظر من هیچ آدمی لایق درد تنهایی نیست.
دست هایم را میبینی؟ دور یک دستگیره ی سیاه و قدیمی، خودشان را گره زده اند؛ میبینی چقدر عوض شده اند؟ انگار که کلی بزرگ تر شده باشم. یکی دوتا از موهایم سفید شده؛ راستش نمیدانم جایشان عوض میشود یا رنگشان. بعضی وقت ها ناپدید می شوند. از آخرین باری که حرف زده ایم کلی می گذرد. میبینی؟ تنها هستیم و آدم ها خواهی نخواهی برمیگردند به هم دیگر. آدم ها برمیگردند به کسانیکه زندگی را برای هم شبیه معجزه ها کردند. دنیا را بهشت کردند برای همدیگر؛ حتی برای چند لحظه ی ریز.