نو شده ام، مثل پروانه ای در بهار یا شکوفه ای در باران. دارم تمام دردهایم را پاک میکنم.
خوبم؛ سبز شده ام و جوانه خواهم زد. پاییز همیشه فصلِ معجزه ها بود.
- ۰ نظر
- ۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۹
نو شده ام، مثل پروانه ای در بهار یا شکوفه ای در باران. دارم تمام دردهایم را پاک میکنم.
خوبم؛ سبز شده ام و جوانه خواهم زد. پاییز همیشه فصلِ معجزه ها بود.
آدم ها بعد از جدایی برای همدیگر می نویسند: کاش هیچ وقت نمی شناختمت. من حالا کنار دریاچه ای نشسته ام. روبرویم گل های نارنجی رنگی روییده اند که اسمش را نمی دانم و شدید گرسنه ام و متتظر برای غذایم را که روی اجاق دارد گرم می شود. من اما اگر بخواهم برای ترلان بگویم، روزی که تو را شناختم، روزی که اولین بار تو را دیدم، روزی که اولین بار دستت را گرفتم و تمام آن اولین بارها، همیشه زیبا و مقدس اند. آن روزها من فهمیدم می توانم عاشق باشم و می توانم با جان و دل کسی را دوست داشته باشم. چقدر خوب بود که آمد به زندگی ام و غم انگیز بود رفتنش اما بعضی وقت ها یکجوری می شود که نمی شود، چاره ای نیست. به قول سهراب بیا زندگی را بدزدیم آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
آدم بعضی وقت ها از شدت تنهایی و غصه هایش تصمیم هایی میگیرد که نمیداند چه بلائی سر زندگی اش خواهد آورد. حالا روی همین پرتگاه ایستاده ام. به مارال فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواهد فقط سرم را روی زانوهایش بگذارم و زار بزنم. شاید مارال از دستم خسته نشود. شاید حالم خوب شود اینبار... چند روزیست یک آدم غریبه را خواب میبینم و برایش تعریف میکنم که چقدر شکسته شده ام این روزها.
بالای کوه ایستاده ام و تمام شهر را میبینم. سیگارم روشن است و باد ملایمی نورِ آتشش را هی نارنجی تر میکند. به چراغ های شهر نگا میکنم که روشن شده اند. چه رنگ های قشنگی دارند: خیابان ها و ترافیک و چراغ های قرمزِ پشتِ ماشین ها. به ترلان فکر میکنم که حالا در کدامیک از این چراغ های کوچک باید باشد. از روی ساختمان های بلند و برج ها سعی میکنم جهت خانه شان را پیدا کنم. حتی نمی دانم حالا در خانه است یا نه! دست هایم را نگاه میکنم. جای انگشت های ترلان بین انگشت هایم خالی است. این خلا همیشه در گوشه ای از قلبم درد میکند. سیگارم از همان هاییست که وسطش توپ کوچکی دارد که هروقت دلت خواست آنرا بترکانی و طعم تمشک و آلوئورا یا نعناع و دارچین بدهد. کاش زندگی هم همین طوری بود. من همین حالا بیلبیلکش را میترکاندم و پرت می شدم به جاییکه آدم هایش همدیگر را ول نمی کردند.تنها نمی شدند، برای همدیگر بازیچه نبودند و دلشان به حال همدیگر می سوخت. کاش من در همان دنیا می ماندم تا اینقدر آرزوی مرگ نکنم این روزها.
یکی از مصاحبه های تلویزیونی میپرسید: دوست دارید روی سنگ قبرتان چه چیزی بنویسند؟ من زیاد فکر کردم به این و دلم میخواهد بنویسند: این اولین مرگم نیست. چون من یکبار هم وقتی که ترلان تنهایم گذاشت، مردم؛ بعد از آن دیگر زندگی نکردم. همینطور نفس میکشیدم مثل بوته های دشتی. و در این چند روزی که گذشت، دیدم برای فراموش کردن غصه هایم نباید سراغ غصه های جدید بروم چونکه تلنبار می شوند روی همدیگر، حالا اینکه در سی و یک سالگی این را فهمیده باشم، کمی دیر بود.
* از شهریار: شهریارین دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار...
زمستان که می شد، دست هایش یخ میزد و لیوان چای را مشت می کرد. می گفتم سرد شد آن چایی! میگفت: عیب نداره میخوام دستام گرم بشه. برای من هم یک عادت شده. لیوان را همینطوری دست می گیرم. انگار که فکر کنم اگر شبیه او باشم برمیگردد. یک وقت هایی که برایم حرف میزد، یادم می رفت حرف زدنش؛ چون در چشم هایش گم می شدم و با خودم می گفتم چقدر خوب است که دارمش. حالا همه ی آن حرف ها یکی یکی یادم می افتند و خدا می داند از اینکه ندارمش چه حالی دارم. بین این تناقض ها چقدر سخت است زندگی کردن! کاش آدم ها قبل از رفتنشان، لااقل یادمان می دادند چطور با دلتنگی هایمان سر کنیم مثل ترس از اینکه هوای دیدنش تا آخر عمرم از سرم نپرد.
*نمی دانم چه مرگمان هست و چرا با همدیگر دشمنیم. میزنیم می کشیم و دیوانه می شویم. اینستاگرام پریده و من به این وبلاگ رنگ و رو رفته پناه آورده ام این روزها و زیاد می نویسم و پاکشان خواهم کرد وقتی همه چیز مثل قبل شد.