دوسال میگذرد اما هنوز هم صبح ها که بیدار می شوم، خواب آلود دستم سمت گوشی می رود که به ترلان صبح بخیر بگویم. بعد که چند ثانیه میگذرد، به خودم می آیم و میبینم ترلان خیلی وقتست که نیست. همیشه کسانی که به یک نفر پایبند بودند، برایم جذاب بودند. این شخصیت که هیچ وقت نمی لغزد و هیچ وقت با دیگرانی که نمیشناسد خیالات جنسی نمی بافد و با آشنایانش، هوای رابطه نمیکند، برایم جالبست.
ترلان که به زندگی ام آمد، من یکی از همان ها شدم. همانقدر محکم و همانقدر واقعی. غیر از ترلان کسی برایم زیبا نبود؛ غیر از ترلان حضور هرکسی برای دنیای من ساده بود، من در برابر هرچیزی که غیر از ترلان بود، مغرور بودم. هیچ وقت خودم را نمیباختم؛ اما با ترلان فرق میکردم. پیشش خودم بودم، بدون حاشیه، بدون تردید و ساده. آنوقت ها خیلی زود فهمیدم که آدم ها پیش پدیده ی عشق، ضعیف می شوند و تسلیم. من این ضعیف شدن را به جان می خریدم چون فکر میکردم دیوارهای این بخش از زندگی ام هرگز فرو نخواهد ریخت. بعدها دیدم دیوارها و ستون ها که فرو میریزند هیچ، کسی هم ما را از زیر آوارش نجات نخواهد داد.
هنوز هم انگار که ترلان را داشته باشم، به کسی وابسته نمی شوم، با کسی خیالات رابطه ی عاشقانه نمی کنم. همه برای من دوستان ساده ای هستند که مراقبم تعهد من را به عشقم نشکنند. هنوز هم وقتی از چیزی ذوق زده می شوم، دستم روی گوشیم ام می رود، به لیست مخاطبانم که میروم تا ترلان را بگیرم، میبینم اسمش نیست. یادم می افتد: من خیلی وقتست دیگر ترلان را ندارم؛ دست و پایم سست می شود. باز یاد آن روزها می افتم و باز گوشه ی لب هایم پایین می آیند.
آخرین روز گفتم: به خاطر تمام آن اضطراب هایی که کشیدیم تا با هم باشیم، بخاطر تمام شب هایی که منتظرت بودم تا خبر خوب شدنت را بشنوم، برای آن چندصدهزارباری که گفته بودیم دوستت دارم، نرو... گفتم: من بدون تو شاید زندگی کنم اما دیگر خوشبخت نخواهم بود. گفتم: من نیامده بودم تا یک روز هم خداحافظی کنم و فراموشت کنم. من آدمِ ماندن بودم. اگر فکر میکنی تفاوت داریم، درستش میکنیم. بعضی وقت ها نه میتوانی جلوی رفتن کسی را بگیری و نه ماندنش را... قصه ی من هم اینطور نوشته شده بود انگار و این قصه، قصه ای غم انگیز بود.