با ترلان در مسیر یک پیاده روِ طولانی قدم میزدیم، سر راهش گلخانه ای هم بود که همیشه می رفتیم و گلدان هایش را نگاه می کردیم. آن وقت ها ایمان داشتم ترلان تا همیشه با منست. برای همین گل ها را بیشتر تماشا میکردم. هر روز موقع برگشتن به خانه، آن پیاده رو را که حالا خالی و بی جان است، نگاه میکنم. گاهی وقت ها خودم و ترلان را در ساعت هفت عصر میبینم که آنجا قدم می زنند. با خودم فکر می کنم کاش آن روز ها ترلان را بیشتر از گل ها نگاه می کردم؛ حالا دیگر گل ها هم تماشای زیادی ندارند برایم.
شعری از شهریار را مدام میخوانم این روزها؛ این را با ترکیبی از دلتنگی، حسرت و عشق بخوانید.
"هرکس سنه اولدوز دسه، اوزوم سنه آی دمیشم"
*دلم میخواهد - ماه ِ من- هرجاییکه هست آنقدر احساس خوشبختی کند که همه بگویند، این دخترِ خوشحال از کدام کتاب قصه بیرون آمده.
- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۳۶