زمستان همیشه فصل رفتن بود...
- ۲ نظر
- ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۷
اینکه شب می شود و هر کسی دنبال تنهایی های خودش میرود، معرکه ترین چیز این دنیاست. من رادیو گوش میکنم. برنامه های کنکور که آنجا دارند با اشتیاق مادرانه ای بچه ها را به درس خواندن تشویق میکنند و دو سه تا مدرس رادیوای زیست و زبان و دیفرانسیل درس می دهد ، به طور خیره کننده ای آرام بخش است. نمی شود تعریفش کرد. مثل شب های سنگفرش خودمان.لابد الان تک و توکی ماشینشان را جلو بستنی فروش هایش پارک کرده اند و دارند اسکوپ های فرق دارشان را لیس می زنند. برای من هم شب شده و رادیو گوش می دهم و به بحران های بیست و پنج سالگی ام نگاه میکنم که دارد مثل هوای همین شهر بالا و پایین می شود. من؟ من یکهو با تجربه هایی چشم تو چشم شدم که تا چند وقت پیش فقط مثل رویای پلیس شدن بچه ها، با یک عینک آفتابی از دور تماشایشان می کردم.
گفتم:من با تو بی فاصله، حتا به خاطر مهتاب هم که شده روی گداخته ی همه ی چیزهای بد آب سرد بپاشیم و جیزجیزش را تماشا کنیم. اما فاصله ها خیلی خوبند. بی فاصلگی که آمد روی کینه های ما، همه چیز به هم ریخت. مثل اینکه تو بدن لخت سربازی را ببینی که با تاول های شیمیایی از میان رفته است. جنگ هم چیز بدی است. جنگ هم مثل تلاشی بیهوده است برای جابجا کردن فاصله ها با هزاران کشته.
فکر کنم یک گوشه ی شهر هنوز آن دستپاچگی مرا با خودش مرور می کند و همیشه به خاطر اینکه کسی را با آن حجم از دلتنگی ها در انبوه خودش جا داده بود، خوشحال است. فکر کنم هنوز هم آن راننده پیکان وانت و پژو آردی ها که من را از دم پاسگاه تا گروهان می بردند، وقتی آن روز یادشان می افتد، خوشحالند. توی تختم بودم و داشتم با اضطرابی که هنوز هم مثل آنروز پف می کند ،سال 93 را مرور می کردم. سالی نظامی... سالی پر از دلتنگی... سالی که نه دشمن بود و نه دوست. فقط یک غریبه بود.
داشتم به تمام اگرهایی فکر می کنم که اگر اتفاق نیافتاده بود، همه چیز خیلی بدتر می شد. اگرهای خیلی کوچک مثل تقسیم شدن یا سوم اردیبهشتی که ساعت هشتش من در پاسگاه جدید بودم.کنار دریاچه، بوی ماهیها ، شهر آن طرف مرز با چراغ های شبانه ی شهوتناکش. همه ی این ها را گفتم چون من هروقت تمام می شوم، دوباره با این ها شروع می شوم و داستان گردیست میان من و نود و سه ای که هیچ وقت نفهمیدم خوب بود یا بد!