صدای پاروی خیس خاطره ها روی بالش سرد امشب
فکر کنم یک گوشه ی شهر هنوز آن دستپاچگی مرا با خودش مرور می کند و همیشه به خاطر اینکه کسی را با آن حجم از دلتنگی ها در انبوه خودش جا داده بود، خوشحال است. فکر کنم هنوز هم آن راننده پیکان وانت و پژو آردی ها که من را از دم پاسگاه تا گروهان می بردند، وقتی آن روز یادشان می افتد، خوشحالند. توی تختم بودم و داشتم با اضطرابی که هنوز هم مثل آنروز پف می کند ،سال 93 را مرور می کردم. سالی نظامی... سالی پر از دلتنگی... سالی که نه دشمن بود و نه دوست. فقط یک غریبه بود.
داشتم به تمام اگرهایی فکر می کنم که اگر اتفاق نیافتاده بود، همه چیز خیلی بدتر می شد. اگرهای خیلی کوچک مثل تقسیم شدن یا سوم اردیبهشتی که ساعت هشتش من در پاسگاه جدید بودم.کنار دریاچه، بوی ماهیها ، شهر آن طرف مرز با چراغ های شبانه ی شهوتناکش. همه ی این ها را گفتم چون من هروقت تمام می شوم، دوباره با این ها شروع می شوم و داستان گردیست میان من و نود و سه ای که هیچ وقت نفهمیدم خوب بود یا بد!
- ۹۴/۰۷/۰۴