باران آخرین پاییز بر سکوتِ مرداب
جمعه, ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۴۳ ب.ظ
آخرین بار دستشو گرفتم و گفتم: یه وقت نری ها... غمگین شد و من هیچ وقت نپرسیدم چرا آن روز، در آن پارکینگ، وقتی بعد از یک ماه دوباره دیده بودمت چیزی نگفتی. دوتایی ماشین سفید روبرویی را نگاه میکردیم و من دلم می لرزید. همیشه کنارم از ته دل میخندید و من خنده هایش را با هیچ ستاره ای عوض نمیکردم.
- ۰۱/۱۱/۰۷