شش ماه شد... از آن روز به این طرف شش ماه می گذرد. از آن قولی که به خودم داده بودم. از این که سکوت کنم. از اینکه دیگر هیچ جایی حرفی نزنم که بعدش وقتی یادم می افتد از ته دلم به خودم بخندم. نمی دانم... نمی توانم بگویم به قول هایم عمل کرده ام یا نه. اما یک چیزی هست که با حساب و کتاب ریاضی جور در می آید. می شود جمعش زد و گفت قضیه از چه قرار است. وقتی که رده ی ۲۹۴ کتابخانه ها دیگر کتابی ندارد که من نخوانده باشم؛ رده ی ۲۹۹ و ۱۸۱ و بقیه ی کتابفروشی ها از مراقبه و بودیسم و اکنکار گرفته تا تصوف و عرفان و احضار روح و ذن. دیگر چیزی نمانده. یک دوره ی ۱۵ جلدی مانده و دیگر تمام. هرچند حالا اگر از من بپرسی از این همه دوره ای که گرفتم آوردم خانه و خواندم و خلاصه برداشتم، چه چیزهایی فهمیده ام، شاید بگویم که همه ی آنها حرفشان یک چیز بود. زیاد چیزهای سنگینی نداشتند. اگر...اگر بخواهم خلاصه کنم می گویم: "خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او". به جای این همه ریخت و پاشی که کردم اگر همین یک مصرع مولانا را تکرار می کردم، کارم بهتر از این ها راه می افتاد. بهتر از دو دوره کتاب در ماه که هر دوره ۱۵ جلد... به هر حال فکر می کنم اگر این ها را نمی خواندم، یعنی مطمعن نمی شدم که دیگر کتابی در مورد بودیسم و عرفان و ادیان و ذن و... نمانده که من نخوانده باشم، احساس می کردم چیزی هست که من نمی دانمش. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چیزی هست که همه می دانندش و لازم نیست چیز دیگری بدانند.
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
باید بروم دنبال کار. دیگر این بهانه که اگر کار کنم همه ی کتاب هایم می مانند، باد هواست. کم کم باید مثل همه زندگی کنم. کار کنم، حساب بانکی داشته باشم، دوست هایی معمولی دور خودم جمع کنم و دیگر نسبت به هیچ چیز هیچ نظری نداشته باشم. این عادت ِ سکوت بدجوری به ریشه هایم نفوذ کرده. یک جورهایی دیگر نمی توانم از تنم بکنمش و پنجره را باز کنم و پرتش کنم بیرون. باید وقت هایی بیکارم رمان بخوانم و یادم نرود که یک رمانی هم هست که من باید بنویسمش. لااقل این کار را باید بکنم و مهمتر از آن اینکه هیچوقت فراموش نکنم که ادبیات، شغل ِ من نیست. شغل من شاید نجاری و جاروکشی و طراحی و زرگری و هزار تا چیز دیگر باشد اما هیچ وقت نباید ادبیات شغلم باشد. ادبیات اگر شغل کسی شود او را فاسد می کند.
شاید شما هم دیگر در پشت ِ رنگ توسی این کلمات، تلاطم و توحش آن روزهای من را نمی بینید. حال ِ جنازه ای را دارم که از گور بلند شده باشد و دلش بخواهد دوست داشتنی هایش را بغل کند و یک بار ِ دیگر خورشت قیمه های مادرش را بخورد و برود سراغ کارهایش و روزگارش را بگذراند تا وقت ِ رفتنش برسد. این را همین طوری نمی گویم. از خواب چند شب پیشم حرف میزنم: رسیدم به یک بلندی. ناگهان همه جا سفید شد و در فضایی مه آلود معلق ماندم. بعد از مدت کوتاهی همه جا شفاف شد. خودم را روبروی پلی دیدم که عرضش حدود سه متر می شد. از آنجا گذشتم. اما پایین را که نگاه کردم گدازه هایی را دیدم که شبیه ابر، پفکی بودند و حباب های آتش بینشان بود. من خودم را به سمت پایین پرت کردم که از بالا دو نفر به طرفم آمدند و من را کشیدند بالا. از پل که گذشتم، به دروازه ی بزرگی هم رسیدم که موجوداتی سفید و درخشان که صورتشان نور زردی داشت.بقیه اش را نمیدانم.
یک جورهایی هم حس دانش آموزی را دارم که امتحانات خرداد ماهش تمام شده باشد. دانش آموزی که نه معلمی داشت و نه نمره ای و نه اصلن امتحانی. فقط در یک شب سرد، پیرمردی با ریش های بلند و موهای سفید را دیده بود که دارد تند تند راه می رود. افتاده بود دنبالش و پرسیده بود چه کار کنم و از کجا شروع کنم و آن عارف به حرف هایش خندیده بود. حالا که فکر می کنم، می بینم سوآل های آنروزم خیلی خنده دار بود و طفلکی با چه فشاری من رو تحمل می کرده. او هم یک بیت خواند و همین بیت برای همه ی کسانیکه دنبال ِ چراغ باشند بس که نه؛ زیاد هم هست:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد ، کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست