فشفه ی رنگی فرشته ها
کارهایی هست که باید صبر کرد تا تمام شاخه و شکوفه های آدم، با تمام نیازشان آنرا بخواهند و برای در آغوش گرفتن آن، خودشان را وسط یک اتوبان پر از ماشین بیاندازند. نه...! از چیزهای بزرگ حرف نمی زنم. از یک استکان چای حرف می زنم که روی لب های سرخ ِ الهه ای تانگو می رقصند. از صحنه ی جوشیدن ِ آب ِ سماور و غل غل اش حرف می زنم. از یک تصمیم ِ ناگهانی و بزرگ.... مثلن همین دیروز که دیدم یک کتاب تازه برای خواندن دارم و چراغ های شهر و کوچه ها، از بین لکه های پنجره که ستاره ها برایش ورد های مقدس بخشش می خوانند، فهمیدم همه دست به دست ِ هم داده اند تا یک استکان چای، آفریده شود. سماور داشت مثل یک تازه عروس بین رقص نورهای سبز و بنفش و صورتی، از دلخوشی بالا و پایین می پرید. آنوقت بود که استکان برای عشقی که قوری قرار بود به او هدیه کند، سرتاپا نیاز شده بود و گرمایش بین انگشتانم مثل غول چراغ جادو دود کرد و با تمام وجودش گفت: در خدمتم ارباب. چای خوردن باید مثل هر اتفاق قشنگ زندگی، ناگهانی و غافلگیر کننده باشد. برنامه ریزی برای خوردن چای و قهوه و نسکافه و یا همه ی زندگی، مثل گذراندن ِ درس های تئوری برای بوسه های فرانسوی روی لب هایی گرم و خیس رژ زده ای می تواند عجیب باشد. زندگی و تمام اتفاقاتش باید ناگهانی و هیجان انگیز باشند. هیچ کس برای اینکه در باتلاق بیافتد برنامه ریزی نمی کند اما یهو خوش را بین ِ جلبک ها می بیند. هیچ کسی برای تخم گذاری ِ یک گنجشک روی شاخه ی کنار ِ پنجره اش برنامه ریزی نمی کند و هیچ کس برای یک قهقهه از تمام ِ دلش برنامه ریزی نمی کند... وقتی زندگی این طور دوست دارد باشد، ما هم حساب هیچ چیز را نکنیم.
- ۹۵/۰۸/۰۳