جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

دنبال چشمه می گشتم. در دامنه ی آن کوه بلند، هیچ چشمه ای پیدا نکردم. می‌دانستم که دلش پر از آب سردی ست که خوشمزه تر از هر چیزی در دنیاست. اما چشمه ای پیدا نکردم و شروع کردم به بالارفتن از کناره اش‌. کمی جلوتر راه باریکه ای را دیدم. خیال کردم جاده است. با خودم گفتم: کاش از همین جاده شروع میکردم صعود را. نزدیک تر که شدم؛ دیدم خبری از جاده نیست نهر کوچکی ست که از وسط کوه رد می شود. دست زدم و آنقدر سرد بود که دستم طاقت نیاورد. وسط تابستان، لای صخره ها و این نهر عجیب چه چیزی میتواند باشد. نه صدایی داشت و نه هیاهویی‌‌. 

همه ی اینها را نوشتم چون به دنبال یک تشبیه بودم‌. چونکه مانیل از من پرسید، بودن من کنار تو چه شکلی است. آنوقت ها جوابی برایش پیدا نکردم اما حالا خوب میدانم چه شکلی باید باشد. مثل همان نهر‌. آرام و در سکوت، خنک و شگفت انگیز. آنقدر که وقتی کنارت می نشینم از تمام نگرانی های دنیا دورم‌. میدانی که در فصل تابستان، تنها چیزی که لازم داری آب است. اگر همه چیز به تو بدهند اما آب نداشته باشی، حتی برای شروع کردن هم دیر می کنی. مانیل همان نهر آبی است که میان یک کوهستان پیدایش می شود و کنار او همه چیز و حتی همین خورشید سوزان، خواستنی تر است‌. 

در جبهه یا جاهایی که پیاده نظام میجنگد، واژه ی همسنگر عمیق ترین نوع رابطه ی انسانی را می رساند. همسنگرها‌ کنار هم می مانند مواظب همدیگر هستند و آنقدر مراقب که جانشان را برای هم می سپارند. بعضی وقت ها می نشینم؛ تنها، روی همین مبل و میبینم روی تمام این قفسه ها و وسایل و خرده ریزه ها حتی روی همین تنه ی درختی که جای دکور آورده ایم، خاطره ای از مانیل هست. همه جا پیش من بود. مثل یک همسنگر... برای همین خیلی وقت ها می گویم: او بیشتر از یک همسر برای من است! او همسنگر منست.همسنگر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۸

نصف شب بود هیچ خوابم نمی‌برد. آنقدر گرما به جان دیوارها نشسته بود که باد خنک تابستان هم برایشان غریبه بود . نشستم چت های قدیمی را باز کردم و یکی یکی شروع کردم به خواندن آنها‌. دو تا صدا هم بین آنها بود. در یکی از آنها با لحن غمگینی چیزی را میخواست از دل من در بیاورد و آنیکی که برای چند هفته بعد بود، داشتیم بلند بلند از چیزی میخندیدیم. بارها گوش کردم.

دلم برای روزهایمان تنگ شد؛ دلم برای حرف هایمان تنگ شد. برای هرچیزی که می‌خواستیم باهم بسازیم. برای رویاهای مشترکی که آرزویش کرده بودیم. ما حتی سفرهایی که قرار است با هم برویم را هم چیده بودیم. ما حتی باهم قرار گذاشته بودیم که شب ها را چه شکلی بخوابیم... آمدم و صفحه چت را باز کردم. عکس پروفایلش را خیلی طولانی نگاه کردم. چقدر عوض شده بود. خنده اش در این عکس عمیق تر بود. انگار که خوشحال ترین روز زندگی اش باشد. شروع کردم به نوشتن. برایش نوشتم: آیا دوست داشتن گناه بود؟ نمی شد من تو را یک گوشه از قلبم دوست داشته باشم بدون اینکه تو بدانی؟ بیا و تو همه ی زندگی من باش؛ بیا و دلیلی باش برای اینکه هر روز با دلیلی بزرگ از خواب بیدار شوم! مگر من و تو غیر از همدیگر چه کسی را داشتیم. مگر برای هم ننوشتیم که آنقدر حال همدیگر را خوب میکنیم که قصه ی ما را در کتاب ها بنویسند. پس کجایی حالا؟ بیا یک بار دیگر آهنگ مشترکمان را گوش بدهیم و مثل امروز چشم هایشان را ببندیم به روی دلتنگی هایمان. یادت هست پیاده روی ها و دیوانگی هایمان. داد زدن "تو ای بال و پر من" در پیاده رو؟ خندیدن تو برای صبحانه ی من در هتل و آن بطری که روی درخت گیر کرد؟ بدون همدیگر سخت بود این زندگی. تورا نمیدانم اما دوست داشتن تو برای من مفهوم خیلی بزرگی ست. گفتم در یک گوشه از قلبم که جلوی من را نگیری اما در تمام قلبم این جریان جاریست. برایش نوشتم و پاک کردم و آنقدر دلتنگش شدم که گفتم اصلا بی‌خیال که من ازدواج کرده ام و تو هم ازدواج کرده ای. ازدواج مگر یک کاغذ پاره نیست؟ مهم این است که جای تورا هیچ عشقی پر نمی‌کند حتی.

دیگر هیچ چیزی ننوشتم. نور گوشی را روی صورتش انداختم. هنوز خواب بود. وقتی خوابست‌ دلم برایش تنگ می شود. نگاهش کردم شبیه همان عکسیست که روی پروفایلش است. همان که از ته دل میخندد‌. دلم میخواست بیدارش کنم و بگویم یک بار هم از ته دل بخند تا دوباره از تو عکس بگیرم. خلاصه که زودتر از من میخوابی و من غرق در خاطرات میشوم. همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۲

یکبار هم یک اقتصاددان در یکی از سخنرانی هایش گفت: طوری زندگی کنید که بعد از مدتی دیگر از زندگی تعجب نکنید. یعنی حواست باشد که چه چیزهایی خواهد شد. برای همین ست که زندگی را مثل شیرینی های قبل از مهمانی طبقه بندی میکنم و هر اتفاقی را سر جای خودش می‌گذارم. دلم بدجور تنگ شده برای آن روزهایی که هر چند دقیقه یکبار واکس پوتین هایم را کنترل میکردم که به هم نریخته باشد جلا و برقش‌. 

کنار میدان ایستادم. مانیل موقع پیاده شدن گفت: ولی مادرم باید رژیم بگیرد. چند کلمه ای از رژیم گرفتن حرف زدیم و بعد دلم خواست بپرسم: تا حالا چند بار رژیم گرفتن و بعد بپرسم تو آنوقت ها چه میگفتی و بعد بپرسم اصلا تو خودت رژیم گرفته ای و بعد بپرسم اگر من رژیم بگیرم تو غذایت را چطور میپری و بعد یادم افتاد دیر شده. آدم ها حرف هایشان باهم تمام نمی شود. مخصوصا اگر با همدیگر خوب حرف زده باشند. 

روزهای عجیبی می رسند. یک گوشه از خانه شاملو دارد دکلمه ی سبز تویی که سبز می‌خواهم را میخواند و آن صدا آرام پخش می شود. از یک طرف هم همه ی ساعت های که به دلیلی نامعلوم روی ساعت ۴ صبح کوک شده اند زنگ می‌زنند . من هنوز بیدارم و فکر میکنم به تمام آدم های که امروز دیدم و اینکه چطور از من یاد خواهند کرد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۰۶