جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

به روزی که کنارم نشست زیاد فکر میکنم. به تک تک لباس هایش؛ رنگ لب ها و حتی رنگ روسری کوچکی که دور گردنش انداخته بود. به حرف هایشان فکر میکنم؛ به خودم فکر میکنم که در سرم چه می گذشت! عجیب بود. با خودم گفتم آیا با این جثه ی کوچک و صدای نازک و چشم های کهکشانی اش می تواند خانه ای باشد که این روح خسته را بعد طوفان های لجن آلود در آن پناه بدهم؟ 

دیروز مانیتور را روشن کردم و دوربین نشان میداد که از گرمای این تابستان وحشی جلوی کولر ایستاده. موهایش را باد به عقب پرتاب میکرد و چشم هایش را بسته بود و میخندید‌. دو سال می‌گذرد از آن روزها اما من حتی همین دیروز که پشتش به من بود و داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد، ذوق میکردم از هستی اش. مثل کسی که از گودال بیرون آمده باشد. مثل کسی که اولین بار باشد نفس میکشد. من مانیل را نفس میکشم هر لحظه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۴ ، ۱۲:۳۳

هیچ وقت فکر نکنم کسی متوجه این نقطه ی خالی وجود من باشد. خالی ترین نقطه ای که اگر وقتش برسد و اگر من به سمت آن سیاهچاله کشیده شوم، باید به یک نفر پناه ببرم. باید کسی باشد که حتی با صدا زدن اسمش از آن تعلیق ابدی رها شوم و به سمت حیات کشیده شوم. من اسمش را میگذارم نا امیدترین لحظه ی بودن و من در آنجا از همه چیز خسته ، ناامید، دلکنده و عاصی هستم. آنجا من غمگین میشوم به قدری که دلم می خواهد یک کوله پشتی بردارم و برای همیشه بروم.

سنگ های عقیق را شکل منظره های که در تابلوی نقاشی میبینی روی میز چیده ام. یک آبپاش روی دستم و مدام به آنها آب میپاشیم تا رنگشان جلایی تر شود. معتقدم حرف زدن درباره ی سنگ ها و زیبایی سنگ ها همان چیزی است که ما را با تمام فلسفه ها یکی میکند. اینکه سنگ ها از کجا آمده اند و چطور شکل گرفته آمد و چرا آمده اند، همان دلیلی ست که ایمان های از ته دل را می‌سازد. برای همین سنگ یعنی زندگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۴ ، ۱۳:۱۷

یه آهنگی بود که خیلی توی اینستاگرام شنیدیمش‌. مال دو سه سال پیش بود. می‌گفت: من اگه تو نباشی دلمو خوش بکنم به چی... به مانیل فکر میکنم. به اینکه یکسال گذشت از آن روزی که با مقنعه و مانتوی جینش اش کنارم ایستاده بود و داشت شناسنامه اش را مرتب میکرد و عکسش را می‌گذاشت لای آن‌. بیشتر از یکسال میگذرد. آنوقت ها گل های سهند قشنگ زرد شده بودند و کنارش بنفشه های حیرت انگیز رشد کرده بود. از وسط جاده آنقدر آب می‌گذشت که گفتم بیا همینجا عکس های عروسی را بیندازیم. اره بیشتر از یکسال است. از روی گل ها و رنگ و رویشان میگویم و برفی که روی کوه ها مانده است. امروز نیست؛ امروز دقیقا هفت ساعت و بیست و هشت دقیقه است که ندیده ام او را و تا هشتاد و هفت دقیقه ی دیگر هم باید منتظر باشم تا دوباره ببینمش. عجیب است که امروز صبح که رفت، بعد از یک ساعت دلم برای صدایش تنگ شد. با خودم گفتم صدای هزار تا آدم و خواننده توی گوشی ام هست اما صدای مانیل را ندارم. گفتم صدایش را ضبط میکنم و وقت هایی که نیست گوش میدهم از تمام دلم. سرم از دلیلی که نمی دانمش درد می کند و روزهایی خواهند آمد که فقط در فیلم های درام آنها را دیده ایم‌. درام هایی از نوع باروت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۱۵:۴۸