بیراهه های چشمهایمان روی پاییز
جای انگشتهایم را روی آن کره ی بادی که فوتش می کنند می بینید؟ می بینید که چقدر چرخانده اندش؟ می بینید آدمک های روی این زمین را؟ دارند راه می روند ، می خوابند، همدیگر را می بوسند، به یک جای دور خیره شده اند و دلشان برای زمستان تنگ است. آنها را هم می بینید؟ چشمشان منتظر جاده هاست؛ جاده های خیس و خسته ی برلین را می گویم؛ اتوبوس های خودمان را! می روند و می آیند. سرباز وظیفه ها رو... دارند به مرخصی می روند. من هم آنجا هستم! من را نگاه کنید؛ برایم دست هم تکان دهید.... ؛ با این نقشه ها می خوابم. این دنیای گردی که کنارش می خوابم همانقدر واقعیست که آپارتمان روبرویی ما که چراغ بالکن اش روشن است و دارد با دخترش قلقلک بازی می کند. همانقدر واقعیست که چراغ های قرمز ِ آن تویوتای سفید که هر شب سر ِ ساعت یک می آید و می رود پارکینگ و من مدت ها تعداد ِ چشمک های نارنجی ِ آن در ِ اتوماتیک را می شمارم. من باور می کنم این دنیا را و آدم های رویش را. او را که گیتار می زند در مکزیک و دعا می کند در روستایی در چین و حتا همین دخترک ِ روی جلد کتاب را.
- ۹۶/۰۲/۱۰