دست های یخی زیر ولگردی خورشید
چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۴۱ ق.ظ
وقتی او هم از بین ما رفت همینطور بودم. عین حالا.انگار حالیم نبود. انگار در دلم به همه میخندیدم . چند وقت بعد یکهو یادش افتادم. دیدم تختش نیست. وسایلش نیست. فقط یکی دو تا چیز ِ کوچک مانده. آنهم خیلی کوچک. شاید آنقدر کوچک بود که کسی دلش نیامده دور بیانزدش. حالا که همه داشت یادشان میرفت،من شروع کرده بودم به گریه کردن. من سوگوارم بودم ماه ها. اینروزها آنطوری ام. همیشه میگفتم ما آدم های اشتباه را در جاهای اشتباه و زمان اشتباه پیدا میکنیم. و وقتی اینطور میشود به اندازه ی همین ستاره های کم نور،به تاریکی فرو می رویم.بعضی ها برای ادم حرف فروغند که "در یکدیگر گریسته بودیم، در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را دیوانه وار زیسته بودیم"
- ۹۶/۰۲/۰۶