همین نبودنت، ستاره ی من است بی چشمک
گفتم: خوب! قبل تر از منها مگر تنها نبودند؟ مگر تنهایی عاشق نمی شدند؟ مگر برای آن عشق نمی مردند. با خودم گفتم اصلا مگر همه چیز با تنهایی شروع نمیشود؟ گفتم تنهایی آنقدراا هم بد نیست. میشود باهاش ساخت. میشود یک روز گرم که خورشید آسفالت خیابان ها را هم آب میکند،تنهایی را برداشت،روی سکوی یک مدرسه نشست و به بچه هایی نگاه کرد که هنوز نمی دانند تنهایی چیست؟ با خودم گفتم تنهایی را هم می شود آرام کرد، دست روی موهایش کشید،برایش شعر خواند، هر چند وقت یکبار هم سوار سرسره یا چرخ و فلکش کرد. شما را نمی دانم؛ اما تنهایی بد نیست، دست هایم را چنگ نمیزند، کتابهایم را پاره نمیکند؛ فقط بعضی وقتها جای کیک شکلاتی ام را با دستکش های یکبار مصرف عوض میکند.تنهایی شما را نمیدانم اما این آنقدر وحشی نیست که شبها زوزه بکشد و صبح ها خلط بالا بیاورد. فقط باید بعضی وقتها که هوا دارد سرد میشود و مردم دودکش هایشان را پاک میکنند، باید پیشانی اش را بوسید و آرام به گوشش گفت: تو! به اندازه ی تمام عشق های زمین، مقدسی.
- ۹۶/۰۳/۱۷