هر موقع که خوابیده یا حواسش به من نیست، نگاهش میکنم؛ آنوقت مثل ذره های کوچکی که موقع باز کردن کوکاکولا به صورتت میپرد ، یاد آنروز می افتم. همان که لباس سرتاپا سفید پوشیده بود با آن توری مروارید دار روی سرش. پشتش را به من کرد و روبروی پدرش ایستاد. خم شد و یکی دو تا جمله ی درگوشی گفت. همه سکوت کردند و من برگشتم به سالن. هنوز هم نپرسیده ام که آنروز چه گفتی؟ حتی نپرسیده ام امروز موقع خرید چرا قبل از من کارتت را کشیدی؟ مگر خریدها کار مرد نیست؟ حواسش به من هست. بیشتر از چیزی که بتوانم تصورش کنم.
شب بود و من با یک تلسکوپ بزرگ با یه بشقاب سالاد ماکارونی و یک عالمه پتو و کاپشن توی ماشین، دنبال بارش شهابی بودم. وسط یک کوهستان تاریک که گاهی پریدن خرگوش ها و گاهی دویدن روباه ترسم را بیشتر میکرد.