ما یه راننده ی مینی بوس داشتیم، همین که سوار ماشینش میشدی، می گفت کرایه ات را بده و اگر نداری، سوار نشو. خیلی وقت ها از دستش ناراحت می شدیم. یکبار پرسیدم: چرا سر کرایه ها اینقدر تند رفتار میکنی؟ گفت پنج تا جوان بودند؛ ایستگاه آخر پیاده شدند و کسی هم نبود. گفتند ما به چیزی پول نمی دهیم. من هم حقم را میخواستم. چاقو زدند. یکسال نتوانستم کار کنم. زنم رفت کارگری به خانه ی مردم. آنجا دستش خورده بود و یه عتیقه ی زهرماری شکسته بود. با کتک از خانه بیرونش انداختند. دخترهام یکسال مدرسه نرفتند چون پول کتابشان را هم نداشتیم. این مینی بوس را مثل گوشت قربانی تکه تکه کردم و فروختم تا نان شبمان را در بیاوریم. از چرخ هایش بگیر تا تشک ها. این زندگی، جهنمی دوازده ماهه بمن بدهکار است. زیاد سخت نبود فهمیدنش.
شده ام همان راننده ی مینی بوس بین شهری که به هادی شهر مسافر جابجا میکند. من دل کسی را نمی شکستم. اما حالا خیلی راحت دست به بلاک می برم. بهترین دوست هایم را، کسانی را که با آنها خاطره داشتم و خیلی های دیگر را بلاک کرده ام. حتی وقتی مهران زنگ زد که هادی را چرا بلاک کرده ای، مهران را هم بستم. من به یک نارسائی مبتلا شده ام که میخواهم تنها باشم فقط. انگار فهمیدم آدم ها خیلی راحت می توانند هر طور که دوست دارند آزارت بدهند برای اینکه فقط دلشان اینطور می خواهد. می دانم دارم بد می شوم اما اگر کسی را نداشته باشی، بهتر از این است که آزرده شوی مداوم. یک جایی یادداشتی نوشته بودم که می ترسم به این تنهایی عادت کنم. اما حالا در وسط این تنهایی نشسته ام. دردی ندارم، حسی ندارم و همین طور زندگی می کنم. بین کتاب ها و سخنرانی های سال پنجاه ِ علامه ی دوست داشتنی.
- ۰ نظر
- ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۳۳