چراغ چشمک زنی در آن دورتر ها روشن و خاموش می شود. تماشایش میکنم؛ در وسط های این شب نیمه جان هیچ ماشینی رد نمی شود. همه شهر را خواب بلعیده و شاید هم سرما. آدم گرفتار احساساتی می شود که نه از صدای آمدنشان خبر دارد و نه زنگوله ی روی گردنشان. سهراب یکجایی میگوید: زندگی رسم خوشایندیست. زیاد فکر میکنم به شعرش. زندگی یک پیشامد است. برایمان اتفاق می افتد و به سرعت می گذرد. مثل ابرهای یک ظهر بهاری. سرم را به شیشه چسباندم. گفت: بخار میکند شیشه، سرت را وردار. گفت: زندگی را معنی کن تو. گفتم: زندگی یک مزرعه گندم است با یک آسیاب سنگی و مقدار خیلی زیادی آب که از یک کوهستان بزرگ می آید. همینقدر ساده و همین قدر تماشایی. برای همین بیا برگردیم. برگردیم به روزهایی که گندم می کاشتیم، طلوع ماه را تماشا می کردیم و هنگام نیایش، ستاره ها پایین تر می آمدند. گفت: توهم خوابت نمی برد؟ گفتم: آره؛ گفت: دوست داشتی حالا کجا باشی؟ گفتم: در این سوز سرما؟ گفت: حتما با این سوز سرما. گفتم: شب باشد و یک جاده ی جنگلی و برفی، بخاری ماشین را روشن کرده باشم. یکی دو نفر هم باشند که از این سکوتِ عجیب ِ دور از شهرها نترسیم. گفت: کجا می رویم؟ گفتم: برای دیدار کسی که برایمان شعر بخواند در یک معبد مقدس. چراغ قرمز هنوز دارد چشمک می زند. من چشم هایم را می بندم و شب را کنار یک آسیاب سنگی خواهم خوابید میان گندمزاری چندهزار ساله.
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۱۰