گفتم: راستش را بخواهی شما برای هم ساخته نشده بودید. بعضی چیزها از دور کنار همدیگر خوبند ولی هیچ وقت با هم کنار نمی آیند. گفتم: شما پارکینگ روحِ همدیگر بودید؛ بعد از شلوغی صبح به فضای خالی همدیگر پناه می بردید و خیال می کردید عاشق شده اید. گفتم: شما با همدیگر در رابطه بودید چون هردو شما از رابطه ای عمیق گریزان بودید. گفت: پس دردی نخواهم کشید از این جدایی... گفتم: شما زندگی تان را به هم چسب نکرده بوید که حالا جای خالی اش ویرانتان کند. چندبار کافه رفتن و یکی دو تا عکس دو نفره و مستیِ شبانه، دردِ فراموشی ندارد.
شازده کوچولو، در یکی از بخش های داستان، میان دشتی پر از گل می ایستد و می گوید: همه ی شما شبیه گل ِ من هستید. اما من گل ِ خودم را دوست دارم چون برایش زندگی ام را گذاشته ام و با او زندگی کرده ام. اگر عمرتان را برای کسی گذاشته اید، اگر آنقدر خاطره دارید که تمام شدنی نیستند، اگر هرکدام از عکس هایتان کلی حرفِ نگفته پشتشان دارند. اگر هنوز هم بعد از مدت ها، حرف های نگفته دارید، اگر اولین چیزی که در دلتان گذشت را برای هم می گویید، اگر هیچوقت مجبور نیستی خودتان را برایش توضیح دهید، اگر تازگی ها صدای درونِ همدیگر را مثل یک پیشگو میفهمید، قدر روزهایتان را بدانید؛ حالِ خوبی که با کسی داشته ایم، با آدم های دیگر تکرار نمی شود و هربار مزه اش کمتر می شود مثل فرقِ طعم اولین تکه ی پیتزایی که میخورید با آخری اش.
- ۰ نظر
- ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۴:۰۸