جمعه بود بین آن همه شلوغی و آن همه ازدحام، یواشکی به گوشه ی کلاهش می زدم و او داد می کشید که کار کدام خری است و من صورتم را با شالگردن پوشانده بودم و از خنده صورتم درد گرفته بود. آن روز من و بقیه ی دوست هایم در یک کلاس تمرینی بودیم و انگار داشتیم بازی می کردیم، مثل بازی کردنِ آدم بزرگ ها؛ اما من گوشه ی دلم خیلی می ترسیدم که روزی این بازی ها ممکن است در دنیای واقعی رخ بدهند و شاید این بازی ها قبل از ما رخ داده باشند و خیلی ترسناک است بودن در آن شرایط.
سومیا میگفت بیا پیش یکی از دوست های من، شاید از همدیگر خوشتان بیاید. برایش نوشتم: من به دنبال کسی هستم که همان لحظه ای که دیدمش، برایش بمیرم نه کسیکه باهاش آشنا شده باشم تا یک روزی شاید دوستش بدارم. گفت: همچین چیزی فقط با یک معجزه ممکن است اتفاق بیفتد؛ آنهم برای آدمی مثل تو... گفتم: تمام هستی ما معجزه است چرا باید برای من اتفاق نیفتد؟
با چهارحرفی، سر اینکه کدام یکی از ما خوشبخت تریم، همیشه دعوا داریم. میگوید: تو خوشبختی، چون مجردی و آزادی تا هرطور می خواهی زندگی کنی. من برایش می گویم: تو هم کسی را داری که انتظارت را می کشد و شب ها بدون تو خوابش نمیبرد. لااقل میدانی دوستت دارد و خیالش پیش بقیه نیست... می گوید: تو حالا می توانی عاشق هر کسی که می خواهی بشوی و برای زندگی ات جوابگوی کسی نباشی و من می گویم: به جایش من شب ها تنها می خوابم. گفتم : تو رودخانه ای را که از خانه ات می گذرد را با شیر آبی که کنار خانه ی من هست مقایسه می کنی... آزادیِ مجرد بودن مثل همان آزادی ای است که تو با باز و بسته کردن شیر آب داری بدون آنکه متوجه زیبایی رودخانه ای باشی که از کنار خانه ات می گذرد. و هیچ وقت هیچ کدام از ما قانع نمی شویم. ولی او خوشبخت است؛ لااقل تنها نمی خوابد.
- ۱ نظر
- ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۸