جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

جاهای خالی

جاهای خالی ما با رویاهایمان پر می شود

* مسافر قطاری هستم که هیچ ایستگاهی ایستگاه من نیست.
* تعادل را دوست دارم، چه در ترازوهای کفه ای چه الاکلنگ‌ بچه ها.
* به روح ایمان دارم و اینکه می تواند روشن و شفاف باشد.
* چیزهای ساده را دوست دارم: مثل مدادتراش، دوچرخه و ساعت شنی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یادم آمد که چقدر کوچک بودم. یادم آمد چقدر همه چیز عجیب بود. آن روزهایم پر از کدام قصه بودند! یک جایی نوشته بودم: آدم ها با قصه ها شروع می شوند و با قصه ها زندگی می کنند و گفته بودم که برای بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که باور کنند زندگی پیشامدی رویاییست‌‌. به مهدکودک‌ که رفتم، می گفتم چقدر خوبست وقتی کسی را دارم که بدون اینکه خسته شود یا خوابش ببرد قصه ها را تا آخرش برایم تعریف کند‌؛ خوبتر این بود که می توانستم بین چند نفر دیگر، بدون اینکه دیده شوم یا نگاهی را روی خودم احساس کنم، در سرم آدم های توی قصه را زنده کنم‌.

شش سال داشتم و برایم شش ساله بودن سخت بود. بخشی از وجودم پیر تر از آنی‌ بود که بتوانم خوب کودکی کنم. یک مرتبه بچه های زیادی را دیده بودم و نمی دانستم حال کدام یکی از آن ها خوب است‌. نگران زندگیِ آن بچه ها بودم. یک نفر نوشته بود: بچه هایی که کودکی سختی دارند، در آینده رفتارشناس‌ های ماهری می شوند چون از بچگی، خواندن رفتارِ آدم ها را یاد گرفته اند. من نمی دانم حرفش درست باشد یا نه! تا جاییکه در یاد دارم این من بودم و نمی دانم چرا‌! پدر و مادرهایشان‌ را تماشا میکردم و با خودم حدس می زدم کدام یکی از آن ها خوب هستند و کدام یکی بد! این مشغولیتی‌ ذهنی بود که همیشه انجامش‌ میدادم.

عاشق سرود بودم و کلمات‌. عاشق مربی ام هم بودم چون او مهربان بود و مهربانی را احساس می کردم‌. یکبار یکی از بچه ها دکمه ی دستگیره ی چرخان را فشار داد و درِ کلاس از پشت قفل شد‌. ما چهار پنج نفر بودیم‌ و این حتمن شیطنتِ یکی از ما بود. من مثل بقیه فرار نکرده بودم‌. ایستادم چون می دانستم تقصیر من نیست‌. اما به من مشکوک تر شدند و من گریه ام گرفته بود؛ کم کم‌ حدس زدند تقصیر من است‌. مربی ام آمد و گفت: او از این کارها‌ نمیکند‌ و من رفتم‌. رفتم اما آن روز، جوانه ای در من ریشه زد. آنروز فهمیدم که باید جسور باشم! شجاع باشم و هیچوقت به چیزی که هستم شک نکنم چون حقیقت در قلب انسان ها خواهد نشست و مرا باور خواهند کرد‌. از آنروز شروع کردم به باور کردنِ آدم هایی که دوستشان‌ داشتم چون مربی ام من را باور کرده بود‌.

ساکت بودم و تنهایی می نشستم. سکوت را دوست داشتم و آرامشی که در دیوارهای‌ کلاس می نشست را‌. دیوار ها را تماشا‌ می کردم و کاردستی هایی که روی آنها چسبیده بود‌. دوست داشتم این ترکیب و چینش ها را‌. به حیاط نمی رفتم؛ بازی های دسته جمعی را دوست نداشتم و فکر میکردم جمع های کوچک تر عمق بیشتری دارند و این خلوت را بیشتر دوست داشتم‌. همیشه دو یا سه نفر بودیم. مدیرمان‌ بدش آمده بود از این کار و ما را به حیاط برد‌. صدایش هنوز در گوشم می پیچد که داد می زند: آنقدر جلو خورشید بمانید تا خون دماغ شوید‌. من از خون نمی ترسیدم اما لحنش من را آزار داده بود؛ احساس بدی داشتم‌. آن جای مقدسی که پر از کلمه و سرود و کاغذهای رنگی و قصه بود، داشت مقابل چشمانم از بین می رفت‌. نمی دانم چند دقیقه گذشت و مربی ام آمد‌. او فقط من را برد‌. او دستم را گرفت و گفت: یواشکی به کلاس بیا... حتمن می دانید تکه ای از من آنجا جوانه زد‌؟

شاید باورم نکنید اما از آنروزست‌ که همیشه یواشکی دست آدم ها را گرفته ام و گفته ام بیا برویم‌. افسر وظیفه بودم‌. مرخصی همه ی سربازها را من می نوشتم‌. می توانستم‌ یواشکی چند روزی آنها‌ را از صفر ترین نقطه ی مرزی و برف و یخبندان‌ بیشتر بفرستم‌ پیش عزیزترین‌ هایشان‌ . فرمانده نشسته بود که حامد آمد تو‌. گفت شصت روز هست اینجام و می خواهم بروم به روستایمان‌ در کرمانشاه‌. فرمانده گفت:سیزده روز مرخصی بنویس‌ برایش. حامد تشویقی نداشت اما به حامد چشمک زدم و گفتم: " تو سه روز هم تشویقی داری" او هم باتعجب گفت: آره‌. شانزده روز نوشتم‌ و یک روز هم به بهانه ای دیگر‌. که شد هفده روز‌. خوشحالی حامد هیچوقت یادم نمی رود‌. "قجریان‌" بچه همدان بود‌. افسر نگهبان برایش یک هفته اضافه خدمت نوشت و برگه اش را داد به من؛ کاری کردم برگه بین نامه ها گم شود و قجریان‌ هیچ وقت ندانست آن نامه چرا به پرونده اش نرفت و چرا یک هفته کم تر خدمت کرد‌. به اتاق قاضی رفتم؛ احترام نظامی گذاشتم و گفتم: این دو نفر اولین بارشان است قاچاق‌ کرده اند، اگر قاچاقچی‌ بودند می شناختمشان‌. قاضی به شانه ام نگاه کرد‌. ستاره های روی شانه ام را دید و باور کرد حرفم را. به منشی گفت: جریمه نکنیدشان و پرونده را ببندید. آنقدر خوشحال بودند که مرا تا دم پاسگاه رساندند‌. خجالت می کشیدند اما خوشحال هم بودند؛ قسم خوردند که فقر زندگیشان‌ را به تباهی‌ کشیده‌ و به خاطر بچه هایشان‌ است که پارچه قاچاق می کنند‌. گفتند: بیکاری کمرمان را شکسته نمی خواهیم کمر خانواده مان هم بشکند. من گفتم:‌ خوشحالم‌ که به خاطرتان‌ دروغ گفتم تا جریمه نشوید‌. در تمام این لحظات دست مربی ام را میدیدم که دستم را گرفته و مرا یواشکی‌ می برد به کلاس‌. من خیلی خوب فهمیده بودم وجدان بالاتر از تمام قوانینی‌ ست که در کتاب نوشته اند.

خورشید دارد طلوع میکند. سرم را به لبه ی پنجره می رسانم‌. همه جا از برفِ دوروز‌ پیش، سفید است هنوز‌. ماشین ها با چراغ های روشنشان‌ میروند؛ کسی چه می داند؛ برمیگردند‌ یا می روند‌ که رفته باشند‌. کسی چه می داند آدم های زندگیمان هم روزی از زندگی ما می روند که بروند یا می آیند که بمانند و در خاکِ باغچه های روحمان‌ ریشه بزنند و ریشه بزنند و بمانند. آه که چه زندگی هایی داریم‌؛ کاش زندگی همین خورشید بود‌. کاش مثل ریزش‌ ِ مداوم فواره های پارک پرصدا‌ بود، تماشایی‌ و بی پایان.

زندگی من در لبه های سی سالگی‌ ام هنوز که هنوز است چشمه ای کوچک است میان دو تکه سنگ، در کوهپایه ای دور. چشمه ای که وقتی آهوهای‌ تنها به کنارش می رسند، به تردید می افتند‌ از نوشیدنِ آن‌. این چشمه نتوانست‌ برای پرستوهایی‌ که عاشق پرواز بودند، صدای زمین باشد و صدای زندگی. آدم گاهی تنها می ماند‌؛ گاهی میان رویاهایش‌ دنبال چیزی میگردد که نمیداند چیست! گاهی به آغوشی پناه می برد که آلوده تر از چیزیست که باید باشد‌. هرچقدر هم زندگی کرده باشیم، باز هم میتوانیم درد بکشیم و شب ها را در نور ملایم ماه غرق شویم و به آسمانی فکر کنیم که آنطرف دیوار تنهایی ما دست هایش را به نور دراز کرده است‌ و باز هم مجبور است از زمین، پرستوهایی را تماشا کند که با شادی پرواز میکنند و خیالِ نشستن‌ بر لب چشمه ای کوچک را ندارند‌.

اگر از من می پرسید: چه کنیم‌ با زندگی هایمان؟ من جوابش را شاید ندانم؛ اما مزه ی این زندگی را با غرق شدن در کتاب ها و قصه ی آدم ها آنقدر چشیده ام که بدانم: هیچ کسی هیچ وقت نمی تواند عوض بشود‌. حتی نمی تواند بهتر یا بدتر بشود؛ ما آدم ها روی تکه ی نازک و بزرگی از یخ ایستاده ایم در حالیکه در اقیانوسی شناوریم‌. آن اقیانوس روح ماست و آن تکه یخ واقعیتِ ماست که هرچقدر هم جابجایش کنیم، باز در همان اقیانوس، شناورست

بعد از مدت ها دنبال چیزی میگشتم که با آن شروع کنم نوشتنم را. چیزی که این روزها زندگی ام را دور دندانه های آن بچسبانم؛ چیزی که اگر یک نفر یک جایی گفت: نیم سطر از آن چیزی که هستی بگو، حتمن آن را بگویم. دارم خیلی فکر میکنم. به همه ی آدم ها فکر میکنم. به همه ی آنهاییکه حالا پیشم نیستند. راستی کدام یکی از آنها بدون اینکه عاشق شوند، شعرهای عاشقانه را زمزمه کردند؟

چه روزهایی آمدند و رفتند و من از هیچکدامشان ننوشته ام. چه آدم هایی به زندگی ام آمدند و رفتند و من هنوز از آنها ننوشته ام. از رویا ننوشته ام که هنوز هم میدانم قشنگترین دوستِ روی زمین بود و چقدر بی حاشیه از پیشم رفت و من ماندم و خاطره های بودنش.هرچند هنوز از کسی  ننوشته ام که طرحی از بهار باشد روی زمستان یخ زده ی قلبم. از رز ننوشته ام که حتی شکل نفس کشیدنش هم افتخار قلب من است؛ حیف که هیچ وقت فرصت نشد آرام در گوشش زمزمه کنم که عزیزترینم حتی وقتی اسمت را کسی صدا میزند، باز هم هر بار به آن چیزی که هستی افتخار میکنم. عباس که خاطرات قدیمی ام را مو به مو زنده میکند و غش غش میخندیم به دیوانه هایی که ما بودیم. منتظر مصطفا هستم که یک روزی با آن صدای  صاف و شفافش گلویش را صاف کند و بگوید: خب! از کجا مانده بودیم. اسم مصطفا که می آید، غم برم می دارد که اصلا یک روزی دوباره خواهم دیدش یا او رفت که برود و حالا حالاها آدمِ برگشتن نیست. 

پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد... درست روبروی چشم هایم. روز اول آنقدر کوچک بود که نگاهش کردم و گفتم: همه ی بچه ها این قدر کوچک می شوند؟ همه خندیدند. پارنی آرام آرام شروع کرد به دیدنم؛ روزی که گردنش را صاف نگه داشت، همه خوشحال بودیم. شکلات ها را نمی توانست دستش بگیرد و انگاری که از نتوانستنش حرصش گرفته باشد، یک مرتبه زار زار گریست. روزی که راه رفتن را یاد گرفته بود، هی زمین می خورد و هی بلند میشد و من آنقدر میخندیدم که صورتم درد گرفته بود. پارنی جلوی چشم هایم بزرگ شد. کم کم اسم هایمان را صدا زد و بازی کردن را یاد گرفت. ما همیشه بازی کردیم و همیشه به بازی کردنمان خندیدیم. یک نفر نوشته بود: عشق توهمی ست که از شهوت ما سرچشمه میگیرد. من خیلی وقت است حرفهایم را در دلم میگویم و بحث کردن را نمی خواهم. احساس میکنم  اینطوری زندگی قشنگتر میشود. اینبار هم در دلم خندیدم و گفتم: نباید که عشق را اینطوری معنی کرده باشیم؛ خب پس چرا من عاشق پارنی هستم!

گلدان ها را آب میدهم. این گل ها را داخل یک بطری آب معدنی به من داده بودند که پر از آب بود. من نگاهشان کردم یکیشان فقط یک برگ سبز بود و آن یکی ساقه ای بنفش بود. بزرگ بود اما نه آنقدر بزرگ. با نا امیدی روی صندلی عقب گذاشتم و شاید در دلم گفتم: این بود گل هایی که می گفتی برایم می آوری تا بکارمشان؟ من که از گل ها سر در نمی آوردم. توی گلدان کاشتمشان و نگاهشان می کردم که هر روز بی ریخت تر و پژمرده تر می شدند. وقتی دورشان می انداختم، گفتم حالا که در خاک زنده نماندید من هم همه ی آب را در دلتان میریزم که لااقل در دریا بمیرید. دو سه بطری آب ریختم و گلدان گل آلود شد. فردا دیدم رنگ و رویشان برگشته باز آب خالی کردم هر چه من آب میریختم، آنها گل میدادند. عاشق آب بودند. حالا آنقدر بزرگ شده اند که می ترسم یک روز بیدار شوم و ببینم تمام خانه را سبز و بنفش کرده اند. گل های پژمرده ام هم جلوی چشمانم جوانه زدند. زندگی داستان همین زایش ها و رویش هاست که سیر نشویم از بودن.

و این ها را برای سیمیا مینویسم که از آنجا که شب ها سرد می شد و الان خیلی خیلی سرد شده است، نوشته هایم را خوانده بود و برایم نوشت که کاش باز هم بنویسم چون او دلش می خواهد باز هم بخواند. و از آنروز نوشتن را بیشتر دوست دارم چون می دانم یک نفر هم هست که دوستش داشته باشد. صبح بیدار شدم و نوشته هایش را خواندم و وقتی به شرحی بر نگارنده اش رسیدم، از آن چیزی که خودش را معرفی کرده بود، خیلی خوشم آمد. دلم خواست یک روز من هم همچنین معرفی ای بر خودم داشته باشم و دلم خواست بروم تا آخر شب به این فکر کنم که من چرا دارم اینقدر تلاش میکنم؟ 

به آخر حرف هایم رسیده ام و حالا فهمیدم اینطور باید این نوشته را شروع میکردم که زندگی حاصل بهم پیوستن احساساتی ست که ما به دنیا داریم‌. گاهی مثل پارنیِ من پر از شوقِ بودن هستند و گاهی مثل آن گل های پژمرده منتظر آبی هستند که دلیل رویششان‌ باشد. همینقدر ساده و همینقدر تماشایی. چیز دیگری نمی نویسم جز یک آرزو و یک خواهش؛ آرزو این است که آنقدر رویا ببافید که دویدن میان مزرعه ی گندم را در حالیکه میخندید، با کشیدن انگشت هایتان  لای موهای معشوقه تان اشتباه بگیرید و  خواهش هم اینکه بگذارید همه زندگیشان را بکنند که دنیا در میان این دگرگونی ها معنیِ خودش‌ را کامل میکند.