یادم آمد که چقدر کوچک بودم. یادم آمد چقدر همه چیز عجیب بود. آن روزهایم پر از کدام قصه بودند! یک جایی نوشته بودم: آدم ها با قصه ها شروع می شوند و با قصه ها زندگی می کنند و گفته بودم که برای بچه هایتان آنقدر قصه بگویید که باور کنند زندگی پیشامدی رویاییست. به مهدکودک که رفتم، می گفتم چقدر خوبست وقتی کسی را دارم که بدون اینکه خسته شود یا خوابش ببرد قصه ها را تا آخرش برایم تعریف کند؛ خوبتر این بود که می توانستم بین چند نفر دیگر، بدون اینکه دیده شوم یا نگاهی را روی خودم احساس کنم، در سرم آدم های توی قصه را زنده کنم.
شش سال داشتم و برایم شش ساله بودن سخت بود. بخشی از وجودم پیر تر از آنی بود که بتوانم خوب کودکی کنم. یک مرتبه بچه های زیادی را دیده بودم و نمی دانستم حال کدام یکی از آن ها خوب است. نگران زندگیِ آن بچه ها بودم. یک نفر نوشته بود: بچه هایی که کودکی سختی دارند، در آینده رفتارشناس های ماهری می شوند چون از بچگی، خواندن رفتارِ آدم ها را یاد گرفته اند. من نمی دانم حرفش درست باشد یا نه! تا جاییکه در یاد دارم این من بودم و نمی دانم چرا! پدر و مادرهایشان را تماشا میکردم و با خودم حدس می زدم کدام یکی از آن ها خوب هستند و کدام یکی بد! این مشغولیتی ذهنی بود که همیشه انجامش میدادم.
عاشق سرود بودم و کلمات. عاشق مربی ام هم بودم چون او مهربان بود و مهربانی را احساس می کردم. یکبار یکی از بچه ها دکمه ی دستگیره ی چرخان را فشار داد و درِ کلاس از پشت قفل شد. ما چهار پنج نفر بودیم و این حتمن شیطنتِ یکی از ما بود. من مثل بقیه فرار نکرده بودم. ایستادم چون می دانستم تقصیر من نیست. اما به من مشکوک تر شدند و من گریه ام گرفته بود؛ کم کم حدس زدند تقصیر من است. مربی ام آمد و گفت: او از این کارها نمیکند و من رفتم. رفتم اما آن روز، جوانه ای در من ریشه زد. آنروز فهمیدم که باید جسور باشم! شجاع باشم و هیچوقت به چیزی که هستم شک نکنم چون حقیقت در قلب انسان ها خواهد نشست و مرا باور خواهند کرد. از آنروز شروع کردم به باور کردنِ آدم هایی که دوستشان داشتم چون مربی ام من را باور کرده بود.
ساکت بودم و تنهایی می نشستم. سکوت را دوست داشتم و آرامشی که در دیوارهای کلاس می نشست را. دیوار ها را تماشا می کردم و کاردستی هایی که روی آنها چسبیده بود. دوست داشتم این ترکیب و چینش ها را. به حیاط نمی رفتم؛ بازی های دسته جمعی را دوست نداشتم و فکر میکردم جمع های کوچک تر عمق بیشتری دارند و این خلوت را بیشتر دوست داشتم. همیشه دو یا سه نفر بودیم. مدیرمان بدش آمده بود از این کار و ما را به حیاط برد. صدایش هنوز در گوشم می پیچد که داد می زند: آنقدر جلو خورشید بمانید تا خون دماغ شوید. من از خون نمی ترسیدم اما لحنش من را آزار داده بود؛ احساس بدی داشتم. آن جای مقدسی که پر از کلمه و سرود و کاغذهای رنگی و قصه بود، داشت مقابل چشمانم از بین می رفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت و مربی ام آمد. او فقط من را برد. او دستم را گرفت و گفت: یواشکی به کلاس بیا... حتمن می دانید تکه ای از من آنجا جوانه زد؟
شاید باورم نکنید اما از آنروزست که همیشه یواشکی دست آدم ها را گرفته ام و گفته ام بیا برویم. افسر وظیفه بودم. مرخصی همه ی سربازها را من می نوشتم. می توانستم یواشکی چند روزی آنها را از صفر ترین نقطه ی مرزی و برف و یخبندان بیشتر بفرستم پیش عزیزترین هایشان . فرمانده نشسته بود که حامد آمد تو. گفت شصت روز هست اینجام و می خواهم بروم به روستایمان در کرمانشاه. فرمانده گفت:سیزده روز مرخصی بنویس برایش. حامد تشویقی نداشت اما به حامد چشمک زدم و گفتم: " تو سه روز هم تشویقی داری" او هم باتعجب گفت: آره. شانزده روز نوشتم و یک روز هم به بهانه ای دیگر. که شد هفده روز. خوشحالی حامد هیچوقت یادم نمی رود. "قجریان" بچه همدان بود. افسر نگهبان برایش یک هفته اضافه خدمت نوشت و برگه اش را داد به من؛ کاری کردم برگه بین نامه ها گم شود و قجریان هیچ وقت ندانست آن نامه چرا به پرونده اش نرفت و چرا یک هفته کم تر خدمت کرد. به اتاق قاضی رفتم؛ احترام نظامی گذاشتم و گفتم: این دو نفر اولین بارشان است قاچاق کرده اند، اگر قاچاقچی بودند می شناختمشان. قاضی به شانه ام نگاه کرد. ستاره های روی شانه ام را دید و باور کرد حرفم را. به منشی گفت: جریمه نکنیدشان و پرونده را ببندید. آنقدر خوشحال بودند که مرا تا دم پاسگاه رساندند. خجالت می کشیدند اما خوشحال هم بودند؛ قسم خوردند که فقر زندگیشان را به تباهی کشیده و به خاطر بچه هایشان است که پارچه قاچاق می کنند. گفتند: بیکاری کمرمان را شکسته نمی خواهیم کمر خانواده مان هم بشکند. من گفتم: خوشحالم که به خاطرتان دروغ گفتم تا جریمه نشوید. در تمام این لحظات دست مربی ام را میدیدم که دستم را گرفته و مرا یواشکی می برد به کلاس. من خیلی خوب فهمیده بودم وجدان بالاتر از تمام قوانینی ست که در کتاب نوشته اند.
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۱