چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم...
- ۱ نظر
- ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۲
چقدر دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت: من کنارت خیلی خوشبختم...
وقتی دنبال خانه ای میگردیم برای یکی دو روز خوابیدن و رفتن، کاری به قیرگونی پشت بامش نداریم که موقع باران های وحشتناک چکه میکند یا نه. با استحکام ستون ها و درخت های باغچه اش هم کاری نداریم. در دلمان نمیگوییم این درخت های گیلاس و زردآلو در تابستان چه غوغایی خواهند کرد و خیال بزرگ شدن آن درخت شاه توت را که دست قرمزمان را روی دماغ دوست داشتنیمان بمالیم و بخندیم، نداریم. برای خانه ای یکروزه، همینکه ظاهرش قابل تحمل باشد و خستگی و کثافت های مارا چاره کند کافی است. به فکر آب دادن گلدان ها و سیمان کاری آجرهای شکسته اش نیستیم. درش را محکم می کوبیم و شاید با آب زلال حوضچه ی حیاطش گِل های کفشمان را پاک کنیم. ما که فردا رفتنی هستیم؛ چه فرقی میکند طراوت باغچه اش در شب ها یا سرمای دلچسب زیرزمینش در آفتاب تابستان.
وقتی کسی وارد زندگیمان میشود، لازم نیست از روانشناسی چیز بدانیم یا کلی سمینار زناشویی و ارتباط پاس کرده باشیم. باید بگردیم و ببینیم که چطور وارد زندگیمان می شود و کجاها را نگاه می کند. درب توری حیاط را با پایش باز میکند یا تکه ای کاشی شکسته را برمی دارد و آرام به جای امنی می گذارد تا به وقتش بچسباند. ببینید با زندگیتان چکار دارد؟ آنوقت می فهمید که برای ماندن آمده یا دوش گرفتن و رفتن . و من فکر میکنم خانه ی زندگی هرکسی خیلی ماندگارتر از چیزیست که فکرش را میکند به شرطی که مسافری درست و ماندنی آنجا را پیدا کند.