گفتم عزیزترینم! من در گوشه ی وسیعی از دلم، تو را زندگی میکنم... لحظه لحظه های زندگی من پر است از تو و طعم و رنگ روزهای بودنت. مگر می شود تو را دوست نداشت و عاشقت نبود. همه یکبار عاشق می شوند و اگر خوش شانس باشند، عاشق می مانند. من عاشق تو ماندم. خاطره ی آن روزها را من حالا هم زندگی میکنم. برای همه تعریف میکنم که آهای! من عاشق یک نفر هستم که برایش میمیرم، حواستان باشد دلتنگی های من چه شکلی هستند و ممکن است ابری شوم و ببارم. می خواستم بگویم که مواظب چشم هایت باش که تمام دنیای یک نفر در سیاهیِ جادویی آن جا مانده است. تو را من آنقدر دوست داشتم که می شود از آن قصه های عاشقانه نوشت و حالا... حالا من روی روزهایی از زندگی ام هستم که دیگر ندارمت. فرقی نمیکند به زندگی من برگشته باشی یا نه! من ندارمت و این را باور کرده ام که دیگر نیستی. باور کرده ام که گذاشتی و رفتی و من ماندم با دردهایی که هیچ وقت زندگی شان نکرده بودم. دلم میخواهد برای نیلدا تعریف کنم اما میترسم دلش بریزد یا برای اولین بار بگوید که بس کن این قصه ی تکراری را. حالا من بعد از روزهایی که گذرانده ام، باید به آینده ای فکر کنم که شاید با یک معجزه ی عجیب با کسی که اسمش را نمیدانم، شروع شود و آنقدر پیش برود که بیایم و بنویسم یک عشق جوانه زده است و بیایید و تعجب کنید که چطور ممکن است آقا!
- ۰ نظر
- ۰۷ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۴