انگار حجم تنهایی و رنج های همدیگر را بلد نیستیم. تو میدانی رویای من چیست؟ یا حتی آرزوی من؟ می دانی ترس هایم را؟ خوشبخت ترین روزم میدانی در کدام سال اتفاق افتاد؟ میدانی چه کسی با آمدنش زندگیم ام را عوض کرده؟ میدانی کدام سیاره را بیشتر از همه دوست دارم؟ وقتی غمگینم کدام آهنگ را زمزمه میکنم؟ روزهایی که خوشحالم چطور؟ گفتم: میدانی وقتی خدا را گم میکنم، به کدام جای مقدس پناه میبرم تا دوباره پیدایش کنم؟ میدانی من خوابی تکراری را مدام میبینم که یک جای آجری و مقدس است و چند نفر از اولیا در ایوانش نشسته اند و پر از درخت است و حوضی بزرگ در وسطش؟ میدانی در طبیعت عاشق کدام لوکیشن ها هستم؟ بیشتر عکس هایم من کنار تک درخت هاست. حتی عشق را هم به تک درخت تشبیه میکنم. برای همین بیشتر دوستش دارم. درختی سبز، میان دشت یا بیابانی بی آب و علف که به زیستن مشغولست. این خیلی شبیه پدیده ی عشق است در آدم ها. میدانی کدام باور کودکی ام هنوز عوض نشده است؟ من هنوز هم فکر میکنم می شود روی ابرها نشست و وقتی رویشان بنشینی مثل پرِ قو کمی فرو می روند و شکل بدنت را میگیرند و سرعتشان بیشتر میشود.
از ابرها که بگذریم، شیفتگی من به تابلو های نئونی، رنگ های نئونی، سرخابیِ دیوانه کننده و بوی چمن و بوی نان تازه و بوی رنگِ روغنی تا تماشای چراغ های چشمک زن و غذا خوردن پرنده ها، حد و اندازه ندارد. گفت: هیچ کدامشان را نمی دانستم. گفتم: نباید هم می دانستی... چون تو به دنبال من نیستی، به دنبال پناهگاهی هستی برای فرار از تنهایی ات و من برای اینطور رابطه ها بدترین پناهگاهم. برای من رابطه، پناه بردن نیست. مثل قدم زدن در روستایی تارخی ست که با هر پلک زدن، چیز تازه ای را کشف میکنی. رابطه سرتاسر کشف کردنست و پیدا کردن چگونگیِ راهی برای عاشق شدن میان این تفاوت ها. کسی که کشفی نمی کند و راهی پیدا نمی کند، رابطه ای را روی اجاق قلبش نگذاشته است. بعضی وقت ها آمدنِ کسی ما را تنهاتر میکند و این یعنی حالمان در این رابطه اصلا خوب نیست.