توی فیلم "زخم شانه حوا" یه دیالوگ هست که آهو خردمند به سنگ مزار بچه ش میگه:
میبینی حسین جان؟ روجا هم رفت. من حالا دیگه تنهای تنها شدم!
- ۰ نظر
- ۱۸ دی ۰۱ ، ۲۲:۱۲
توی فیلم "زخم شانه حوا" یه دیالوگ هست که آهو خردمند به سنگ مزار بچه ش میگه:
میبینی حسین جان؟ روجا هم رفت. من حالا دیگه تنهای تنها شدم!
حالا! در این تنهاییِ محزونِ بی انتها، در جاییکه من ایستاده ام، در جاییکه هیچ کدام از خنده هایم از تهِ دل نیست، در جاییکه به اندازه ی یک یخبندانِ قطبی غمگین می شوم، گیر کرده ام. آنروز برای حیث نوشتم: برای من عاشق شدن را توضیح نده! من آخرین نفری هستم که باید درباره ی عشق صحبت کنم. گفتم: آدم همیشه گرفتار احساساتی میشود که هیچ کدامش دست خودش نیست. گفتم: این زندگی آنقدر می چرخد و می چرخد که یک روز چشم باز می کنی و میبینی قلبت آنقدر برای یک نفر می تپد که وقتی خواب است، دستت را آرام روی لبش میگذاری که نفش کشیدنش را بشماری. آنجاست که شاعرها می گویند: دلم به نفس هایت بند است. آهنگی از مرجان پخش می شود: ای همه خواب و خیالم، خواهم که باز آیی کنارم... روشن کنی شب های تارم. پیرمرد که از خیابان میگذرد، من ترمز میکنم. لابلای قدم های او به بهت می روم او به خانه اش می رسد و من هنوز ایستاده ام میان خیابانی تاریک و آرام. من در این خیابان ها جا مانده ام. این خیابان ها بدجوری بوی عشق های از دست رفته را گرفته اند.
اگر کسی یک روزی از من بپرسد: چه کار کنیم با این زخم هایمان؟ میگویم: هرکار میکنی بکن... اما تو را به قشنگترین لحظه ی زندگیت، هیچ وقت خداحافظی نکن! خودت را گول نزن. خداحافظی، فقط یک تمنای دیگر است برای اینکه یکبار دیگر در چشم هایش غرق شوی و بوی تنش را در تاریکخانه ی روحت بشنوی. هرچیز لعنتی ای که هست، بدون خداحافظی تمامش کن. یک روزی میرسد که یادت نمیرود سرش را به سینه ات چسباندی و می دانستی این آخرین باریست که اتفاق می افتد. هیچ وقت این درد را به خودت نچشان. یک شب تابستانی، در سکوت یک شب تاریک که چراغ زرد کوچه روشنایی اندکی را آورده است، دستش را می بوسی و نگاهت به لاک های سفیدش می افتد. از آن روز رنگ سفید، برایت رنگ عزا می شود. هرجا رنگ سفید میبینی، در خودت فرو می روی، یکبار دیگر درد می کشی از اول تا آخر با همان شدت...
خوبم این روزها... آنقدر خوب که دیگر دلم نمیگیرد. دیگر از تنهایی به هیچ کسی پناه نمی برم. التماس کسی را نمیکنم که پیشم بماند تا وحشت نکنم از این احساس میهم و مرموز. پنجشنبه بود و من در نیمه ی یک شب زمستانی به خودم می لرزیدم و به سمت خانه می دویدم. صدای پایم در سکوت کوچه می پیچید. این سکوت را دوست داشتم. صدای پچ پچ را هم دوست دارم. مثلا یک روز به گوش کسی که دوستش می دارم خواهم گفت: می دانی پچ پچ کردن عاشقانه ترین چیز زندگیست؟ تو فکر کن بخار نفس هایت گوشش را قلقلک می دهد و کلمه های عجیبی را پچ پچ وار برایش می گویی. یک روز برایش خواهم گفت در تمام این روزهایی که گذشت و من ساکت بودم، تو مزه ی مربایی بودی که میان آب شدن شکلات تلخ در دهانم پیچید. یاد شعر سهراب می افتم: بیا زندگی را بدزدیم...
جمعه است. من میان یک کوهستان راه می روم. هیچ صدایی نیست جز صدای سنگریزه هایی که زیر پایم جابجا می شوند. یاد نیلدا می افتم. همین حالا هم دارم به آهنگش گوش میدهم. التماسش میکنم که خوب باش. آنقدر بخند که از صدای خنده ات چشم هایت خیس شود. بیا روی دستت یک درخت را نقاشی کنم. من جا مانده ام روی دست هایت...
مهران نبات چوبی اش را داخل فنجان می اندازد. نبات دارد حل می شود در این چای. میگویم مهران! عشق باید همین نبات باشد. آرام آرام در وجود ما می نشیند و یکبار که روی لب هایمان لیز خورد، از شیرینی اش سیر نمی شویم. آنوقت همه جا دنبال نبات می گردیم برای چای تلخ روزهایمان. اگر این چایِ داغ نبود، دندان هایت می شکست از گاز زدن نبات. مهران می پرسد: چایِ داغ چیست؟ میگویم: همان اشتیاق طولانیست که برای خوشحالی اش داری.