دیروقت بود. هنوز داشتم با ترلان حرف می زدم. یکی یکی خاطراتمان را یاد همدیگر می انداختیم و آخرِ آره ها را کش میدادیم. یادمان می آمد چه روزهایی داشتیم. من گفتم یادت هست روی برف ها چقدر سُر خوردیم؟ و تو آن سنگ را یادم انداختی که هربار بهش می خوردیم و هر بار یک طرف از کمرمان را له می کرد. آن روز مثل دیوانه ها می خندیدیم. با هم میگفتیم: چرا هربار به آن سنگ می خوریم و باز میخندیدم. آنروز آنقدر خوشحال بودیم که حتی دردمان هم نمی گرفت؛ می دانستیم هیچ چیزی نمی تواند خوشبختی ما را نصف کند.
بعد تو آن طوفان را یادم انداختی و من گفتم: آنروز ما از طوفان و رعد و برق نجات پیدا کردیم... بین چیزی مثل مرگ و زندگی بودیم. بعدش گفتم: ما از آن آدم های کمی هستیم که کنار هم از مرگ نجات پیدا کرده اند و تو تعجب کرده بودی از خطری که نادیده اش گرفته بودیم. از روز اولی حرف زدیم که همدیگر را دیدیم. با هم تک تک ثانیه هایش را مرور کردیم و من گفتم هیچ وقت چشم هایت را که نگاهم می کردند را فراموش نخواهم کرد. هنوز هم فراموش نکرده ام. ما اولین هایمان را با هم زندگی کرده بودیم اما دیگر خسته بودیم. تو گفتی دلت می خواهد تنها باشی و من هم گفتم که دیگر دنیاهای ما با هم فرق کرده است. داشتم فکر می کردم، این بدترین شکلِ جدایی است. آدم وقتی قلب تکه پاره اش را از دستان کسی میگیرد تا بقیه ی راهش را خودش تنهایی برود، بهتر است به اندازه ی تمام دنیا از او متنفر باشد. اینطوری فراموش کردنش خیلی راحت تر است. وقتی عاشق هستی و می خواهی بروی، مثل مسافری هستی که نه چمدانی دارد و نه بلیطی برای رفتن درحالیکه زخم ناشناخته ای سینه اش را می سوزاند. همانقدر سرگردان و تنها و دردناک.
- ۰ نظر
- ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۰۸