من گم شده ام؛ چشم هایم را میبندم و چیزی نمیبینم جز سایه هایی کدر که نه حرفی برای گفتن دارند و نه خیالی برای رفتن. ای دوست دیرینه ام با من سخن بگو از زبان دورترین قاره ها برای همدیگر. بارانی سیاه خواهد بارید و مثل قیر روی دست هایت خواهد چسبید. بیشتر بخند، بیشتر دوست بدار که این روزها آخرین بارقه های تابستانند. یکی دو تا گیاه کمیاب را روی چشم هایت بگذار و خدا را صدا بزن. بیایید کمی عاشق تر. ببخش مرا برای آن چیزی که بودم. مرگ لایق هیچ استقبالی نیست.
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰