سال نود وپنج بود. از آن زمستان های تیز و براق. با تاکسی بر میگشتم. زیپ کاپشنم را تا بیخ کشیده بودم و با خودم فکر میکردم اگر سرما نبود، این زندگی هیچ چیزی برای نفس کشیدن نداشت. رادیوی تاکسی آهنگی را پخش میکرد که فقط چشم هایم را بستم و سرم را چسباندم به شبشه ی سرد وبخار بسته ماشین. وقتی داشت تمام میشد،گفتم کاش ضبطش میکردم که بعدها دستم بهش برسد اما صدا بی کیفیت تر از آنی بود که بشود با شنیدنش اسم قطعه را تشخیص داد. روزها و فصل ها گذشت و کم کم ناامید شدم از پیدا کردنش. من ماندم و حسرت یک شب زمستانی و سرد و شهری که داشت تعطیل می شد. نئون های قرمز رنگ مغازه ها یکی یکی خاموش می شدند و همان زرد نوستالژیک تیر های برق ماند و سوسوی قرمزی از چراغ های ماشین ها. چند روز پیش فهمیدم برنامه ای هست که با پخش آهنگ اسمش را برایت پیدا میکند. همین کار را کردم و برایم اسمش را آورد. دانلودش کردم و آن شب از خوش شانس ترین شب هایم بود. بارها گوش کردم.با صدای بلند و کم، در سکوت و در شلوغی؛ در زدری وسوسه انگیز غروب و آبی تاریک سه و نیم هر شب.حتی حالا هم که دارم مینویسم بهش گوش میکنم. به همه فرستادمش. شده است بهترین آهنگ من. بعد به سرم زد که بقیه آلبوم های این آهنگساز را هم داشته باشم. به هوای اینکه آنها مسحور کننده تر از این یکی باشند. بعد از آن، خیلی عجیب بود. همین قدر بگویم که مجبور شدم یکی یکی آهنگ هایی را که دوست نداشتم از پلی لیستم پاک کنم وآخرش همان آهنگی ماند که همان اول پیدایش کرده بودم.
آدم ها هم این شکلی اند. ممکن است در یک شب زمستانی از زندگیتان پیدایشان شود. با شما در یک پیاده روی خلوت و خیس، شروع به قدم زدن کنند و در آن چند دقیقه آنقدر آهنگشان به گوشتان صمیمی بیاید که دلتان بخواهد تمام وجودشان مال شما باشد. بعدش شروع میکنید به گشتن دنبال آن آدم به امید آن آهنگ چسبنده. هی برایش پیام می گذارید. میگویید: امشب هم از آن زمستان هاست و گمان میکنم از آن شب های جادوییست. بارها او را میبینید. بارها سعی میکنید آن احساس اول را در خوتان زنده کنید. حتی ممکن است همان مسیر را انتخاب کنید و همان قهوه ای را سفارش دهید که آن شب خواسته بودید. اما با بوق ممتد یک ماشین به خودتان می آیید و میبینید آن خاطره ی اول را هم دارید خراب میکنید. شما به همه چیز گند زده اید چون از آن شب به بعد، هرچه بیشتر آن آدم را دنبال کرده اید، جاهای خالی اش بیشتر به چشمتان زده. خستگی هایش، ضعف هایش، پرخاش هایش، زخم های قدیمی اش، تندی های احساسش و غریزه های پنهانش دلتان را میزند. به شما قول میدهم اگر مثل من شروع کنید به پاک کردن آن آلبوم، تنها چیزی که جا میماند، همان آهنگیست که دنبالش بودید و گشتید و پیدایش کردید.
اگر کسی از من بپرسد، وقتی آهنگم را پیدا کردم چه کار کنم؟ میگویم: همان جا بایست و آن را هزارها بار مرور کن. اما عمیق تر نشوید. من خیلی تلاش کرده ام و نمی دانم چرا آدمها مثل اقیانوس ها نیستند که در اعماقشان آبزیان کمیاب و سنگ های درخشان پیدا کنید. آدم ها در رویایی ترین احتمال، اگر کلمن آب سرد کنار خیابان برای رهگذرهای تشنه نباشند، آکواریوم آب شیرینند. ماهی و سنگریزه ها و صدف های مصنوعی اش را که کنار بزنی چیزی که برایت میماند بوی تیره و لجن مانندیست است از تفاله ی ماهی ها. اما اگر شما کسی را دارید که هرچه در عمقش غرق می شوید، حس غلیظی مثل وقتی که در تابستانی گرم زیر آبشار ایستاده باشید و از دلخوشی ندانید این لحظه را تا کی امتداد دهید، اگر چشم هایش برایتان آنقدر آشناست که فکر میکنید هزاران سال او را نگاه کرده اید، اگر وقتی در حاشیه ی ایستگاه بین قیافه های غمگین و نگران مردم،منتظر مترو هستید،با یادآوری ناخودآگاه حرف هایش آنقدر خنده تان می،یرد که نمیدانید چطور لب هایتان را بپوشانید و اگر و اگر و اگر... بدانید شما دارید یکی از خوشبختی های زندگی را تجربه میکنید که برای هرکسی یکی دوبار ممکن است پیش بیاید. .
آهنگ: to vals tou gamou
- ۱ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۱۲