همیشه نوشتن حالم را بهتر میکرد. حال من بالا و پایین های زیادی ندارد؛مثل قصه های بچه هاست.اول تا آخرش با شیب ملایمی بالا و پایین می شود چون بچه ها برای خوابیدن هیجان چندانی نمی خواهند. هنوز این مه غلیظ از هوا پاک نشده. از صبح به دل کوه نشسته. منتظر ماندم که جمع شود تا کوه را ببینم و چندتا قله ی دیگر را. اما کوهستان سفید بود و محو. هنوز هم کوه بود؛ با تمام وقارش نشسته بود و همان صدای همیشگی را می داد. یادم می آید: یک روزی صداها خسته ام کرده بودند و همه جا میپیچیدند. همه جا پر از صداها بود و من شنیدنشان را بلد نبودم. اما حالا سکوت کوهستان را هم می شنوم. و کار من شده است صدای سکوت...
یک روزی گفتم: اگر نشانه ای بگذاری می آیم و پیدایت میکنم و او گفت نشانه ای لازم نیست. بعدش همه چیز رفته رفته عوض شد.
- ۰ نظر
- ۱۴ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۹