بعضی وقتها کسانی که به زندگی مان آمده اند، مثل قهوه ی آماده ای هستند که در لیوان های یک بار مصرف کاغذی، از بوفه ی یک پارک قدیمی میگیریم؛ تنها علتش هم این است که شاید آن لحظه سردمان شده یا خواسته ایم کمی مزه ی دهانمان عوض شود. حالا اگر اتفاقی یک پسربچه ی ده ساله با دوچرخه اش به به نوک نیمکت یا میزمان خورد و تمام آنرا ریخت، تنها نگرانی ما لکه ی شلوار جین سفید یا آبی مان می شود و یا اگر کمی دلسوز تر باشیم ، نگران خراشیدگی کوچک پای آن پسر بچه می شویم. خیلی از آدم ها که وارد زندگیمان می شوند، عاشقمان می شوند یا ما عاشق آنها می شویم و حتا در یک شب تاریک که حتا ستاره ها هم خوابشان برده و داریم یک آهنگ سوزناک فرانسوی را از دهه های هفتاد گوش میکنیم، این طوری اند. مثل همان قهوه ی آماده ی هزار تومنی. شاید برایشان بنویسیم : "چقدر من عاشقتم" اما می دانیم به همین سادگی که یهو ظاهر شده اند، ممکن است حتا منتظر یک حادثه ی دوچرخه سواری کودکانه نشوند و باد را بهانه کنند یا لق بودن نیمکت را و به همین راحتی بریزند و بروند. تنها چیزی که هست و خیال همه را راحت می کند این است که شما یک قهوه ی آماده می خورید و بزرگترین درد نبودنش یک لیوان آبجوش دیگر است و بس.
بعضی وقتها فرق میکند. دیگر حرف قصه های یک بار مصرف نیست. بعضی وقت ها ممکن است یک چیزهایی را یکهو ببینید. مثل بارش شهابی دیشب... و ذوق زده بشوید و دلتان بخواهد فردا شب هم همان ساعت همیشگی آن نقطه ی آسمان را نگاه کنید. اما میبینید دیگر نه خبری از شهاب است و نه خبری از حتا یک ستاره. بعد بروید یک سایت نجومی را باز کنید و ببینید پدیده ای که شاهدش بودید هر صد و سی سال یکبار رخ میدهد. و همین شما را به یک خاموشی سنگین فرو می برد. بعضی آدم ها هم اینجوری اند. ممکن است یکهو باشند اما تکرار نمی شوند و تکرار شدنشان هم باید صد و سی سال یکبار... آن هم اگر به اندازه ی شهاب سنگها خوش شانس باشید.
همه ی آنها را گفتم که بگویم شهاب سنگ که هیچ ، شاید همین الان دارید کشف نشده ترین سیاره ی زندگیتان را میبینید . فقط آنقدر حواستان باشد که تا صد وسی سال دیگر منتظر نمانید برای تکرارش . بعضی وقتها آدمهای زندگیتان یکهو می آیند اما تکرار نمی شوند. تنها کاری که باید بکنید این است چشم هایتان را به چشم هایش بدوزید و در دلتان بگویید شاید تو غیر تکراری ترین اتفاق زندگیم باشی اما تا من از تو چشم بر نداشته ام تو در زندگی ام می مانی. آنوقت نه از قهوه ی یکبار مصرف خبری هست و نه بارش شهابی. انگار شما کنار آبشار... نشسته اید. پیشانیتان را به درخت کوچکی که خزه های رویش به اندازه ی تمام زمین سبزند، چسبانده اید و می دانید آبشارتان برای همیشه برای شماست. فقط کافی است کمی بیشتر حواستان باشد و اندکی هم ایمان داشته باشید به معجزه های کوچک. گفتن همه ی این حرفها برای بقیه یا شمایی که نمیشناسمتان خیلی راحت است،اما نمی دانم این حرفها را چه کسی به خودم بگوید که دلم آرام شود که آبشارم ماندنیست.
- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰