وقت هایی هم در زندگی آدم ست که حتا یادش می رود شمردن ِ روزهایش.
- ۱ نظر
- ۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۰
وقت هایی هم در زندگی آدم ست که حتا یادش می رود شمردن ِ روزهایش.
این روزها آرامم. آرامتر از آنچه فکرش را بکنی... به اندازه ی همین کاکتوس ِ روی میز با سردی ِ سبزش. گاهی کتابی را باز میکنم چند صفحه می خوانم و خودم را یادم می رود. این روزها آرامم مثل روزیکه سربازی تمام شد.پیشانی ام را گذاشتم روی شیشه ی ماشین که هر لحظه به شهرم نزدیک تر میشد و از آنجا دورتر. از آنجا که برایش جانم را گذاشته بودم. از آنجا که تمام ثانیه ی شب هایش را تا طلوع شمرده بودم. از آنجا که شب هایش هم بوی مرگ می داد و هم بوی دلتنگی. آنجا قسمتی از من را با خودش گرفت و در همان یخبندان های سوزناکش دفن کرد. آنجا بود که ما هفت - هشت نفر، میدانستیم چیزهایی مهم تر وجود دارند. چیزی هایی مثل جانمان که شاید یک شب با یک چرت ِ کوتاه دیگر هیچ وقت برنگردد. آنجا خوب بود. لااقل ما می دانستیم هرطور هم باشد نوک سلاحمان جایی مشترک را نشانه می رود. آره آنروزها خوب بود. شب که می شد دوربین دو چشمی را می چرخاندم آن طرف مرز. ماشین های غریبه را میدیدم.ساختمانهایشان را، خیابان هایشان را؛ همه چیز ِ آنجا رنگ دیگری داشت. مثل جاده خاکی ِ پاسگاه ما نبود که چند جایش را هم برای دلخوشی ِ سرهنگ درختکاری کرده بودیم؛ یک درختکاری ِ کاملا بی ذوق. زود زود یادم می افتند و بودنشان را دوست دارم. سکوتم عمیق تر شده است. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم، دلیلی برای گفتن ندارم. مثل اینکه معلق باشم یا به بهتی عمیق فرو رفته باشم. شب بخیر!