روزهای خاکستری. نه اینکه خودش خاکستری باشد،نه! خاکسترش را روی تنم ریخته این روزها. از عشق حرف نمی زنم. از دوست داشتن هم نه! فقط از حسی حرف میزنم که موقع گاز زدن یک گیلاس درشت و تازه داریم. از حسی شبیه داغ بودن فنجان قهوه ای که یادمان رفته بود، گوشه ی آشپزخانه جایش گذاشته ایم. من؟ نه من هرچقدر در شبهایی که بی خوابی داشت با موهایم بازی میکرد و کف دستم را قلقلک می داد، نشستم و برای خودم با آنکسی که چهره اش را روی سقف اتاق میدیدم حرف زدم، هر چقدر به خودم قول دادم که قشنگ ترین سوال های دنیا را بپرسم، هر چقدر خواستم بهش بگویم: در این شلوغی و تنهایی کابوس وار این قرن یک نفر هست که دوست داشته باششد طعم دلتنگی ها و غم های تو را لای زبان و سقف دهانش بچشد و بعد بگوید برای این حجم از دلتنگی چند بار یک بغل عاشقانه لازم است، نتوانستم... یعنی آنقدری که قرار بود همه چیز مثل شعرهای لورکا صاف باشد، نشد. شما را نمی دانم اما من هنوز هم فکر میکنم ممکن است آدم آنقدر غرق کسی شود تا تعداد جوانه هایش را هم حفظ شود. شما را نمی دانم اما من فکر میکنم آدم وقتی عاشق می شود، باید آنقدر واقعی باشد که ناستانکا در شب های روشن داستایوفسکی. شاید یک روز یک نفر پبدایش شود!مگر در دنیای معجزه ها نیستیم؟
من می خواستم بپرسم آدم وقتی دلتنگ می شود چه کار میکند؟ چند بار روی موهایش دست می کشد و چند بار یک آهنگ تکراری را پلی میکند. من دوست داشتم بپرسم وقتی کسی دلتنگ است چندبار باید میان مکث های بغض دارش پلک زد و چند بار باید دست هایش را محکم نگه داشت تا دلتنگی اش کم کم از لای انگشت هایت بچکد. اما ادم وقتی تنهاست فرق دارد. دنیا شکل دیگریست. ادم اینجور وقت ها بی پناه است، زود خسته می شود، زود از همه چیز می برد و زود گریه اش میگیرد. آدم وقتی تنهاست وسط سکانس های یک فیلم عاشقانه بغض میکند و آرام دست های خالی اش را نگاه میکند. اما عشق فرق دارد؛ آدم وقتی عاشق می شود، غذا نمی خورد، خوابش نمی آید، همه چیز برایش بی اهمیت می شود از غرغر های مرد میانسالی به پل های ناتمام شهرداری گرفته تا ترافیک چند ساعته ی یک بزرگراه جدید. آدم وقتی عاشق می شود ، یک جور دیگری می شود، حسی که هیچ وقت نداشته، اینقدر قشنگ و ساده. آرام میشود ، آرام تر از هر چیزی که فکرش را بکنی، بیشتر سکوت میکند و آرام تر حرف می زند، کم تر می خندد اما چشم هاش زیاد خیس می شود.
این حسی سنگینیست که ادم حرف های خیلی زیادی داشته باشد برای کسی و انها را فقط برای مخاطب واقعی اش نگه داشته باشد، اما ناامید شود از خودش. فکر کند یک جای کار ناقص بود. فکر کند شاید همه ی ان شب هایی که او را تجسم میکرد و نگاهش را به عمیق ترین سیاهی چشمان تیره اش می دوخت و سعی می کرد از همین نقطه کل شادی ها و ولخوشی هایش را لمس کند، یک اشتباه عادی و خیلی معمولی بود. اینکه کسی بارها و بارها خودش را ببیند که دارد به خاطرات یا شاید هم قصه های او گوش می دهد و سعی میکند مثل قهرمان رمان های عاشقانه آنقدر عمیق گوش دهد که این حرف های از ته دل هرگز تمام نشوند. اینکه ادم در خیالش بارها و بارها یکهو وسط خیابانی شلوغ بایستد و با شاخه گل برگردد یا کاپشن بادی اش را روی شانه های او بیاندازد و دست هایش را لای انگشتانش گرم کند، نشد... حرف را کش ندهم! من فکر میکردم می شود این قدر نزدیک، این قدر صمیمی و اینقدر عاشقانه باشد زندگی! اما راستش شک کرده ام. شک کرده ام همه چیز اینقدر خوب پیش برود. همیشه یک کسی یک چیزی یک جوری، پس میزند و تو از خیالهایی که سال ها دستشان را گرفته بودی و همراه خودت در تنهایی هایت به آغوششان پناه برده بودی ، دور می شوی، خیلی دور! من دوست ندارم این تلخی بهم ثابت شود. ایستاده ام در همان آستانه ی در مثل بچه ای خجالتی بدون سلام و خداحافظی، در حالیکه گونه هایم سرخ شده اند.حالا باز من بودم و گوشه ای خلوت و شاید استکانی چای که بخارش هوای این تنهایی را مرطوب ، بین سفیدی و سیاهی ایستاده ام و حالا هیچ تصمیمی ندارم برای خودم. یک سردرگمی واقعی...