همین دیروز بود... در دهکده ای که اسمش را نمی دانم و رنگ غروبش یادم نیست و تعداد خر و پف بازیگوش ترین پسرش و وزن برگ هایی را که آنجا را پاییزی کرده بودند را نمی دانم، باد ِ تندی از کنار دریچه ی دودکش ِ خانه ای کاهگلی که با چراغ زرد رنگی آستانه اش روشن شده بود، گذشت، بره ای با پشم های سفید و رگه های قهوه ای متمایل به قرمز، عطسه کرد. با عطسه کردن ِ همین بره، لـِـنا با شال گردن ِ نارنجی و دستکش های خاکستری و بارانی ِ پسته ای اش از کنار ِ کافه ی Le select رد شد و چشمش به آخرین صندلی ِ خالی کافه تریا افتاد و در آن لحظه بود که یادش آمد: "امروز، پاریس چقدر دلگیر است" . او... دلش می خواست "پادام پادام" را با همان سوز ِ وحشتناکی بخواند که edith piaf می خوانـــد ... آخرسر هم خودش را قانع کرد که این کار از او ساخته نیست و فقط آنرا زمزمه کرد: " این مرگ،خنده دار است، از گناهم" خاطراتش می گردند و به جوش می آیند روی سرش و یادش می افتد: روزهایی که مثل ِ یک شکلات ِ داغ از میان انگشتان ِ باریکش چکید و روی تلخی ِ نفس هایش نشست. هیچ کس حواسش به آشفتگی ِ دختر بلند قدی با شال نارنجی و دستکش خاکستری نبود. اما هرکسی کمی بالاتر رود و باز هم بالاتر رود ، می تواند ببیند: نزدیکی و یگانگی ِ عطسه ی بره و عبور ساده ی ِ لنا از خیابان را. حالا اگر کسی بیاید و بگوید تا وقتی آن بره ی سفید عطسه نکند ، آن دختر از خیابان نخواهد گذشت و کافه ای نخواهد بود که دختری از کنار ِ آن بگذرد، یک باور ِ عمیق به دنیا آمده است؛ باور ِ عمیقی به یگانگی... شاید هم سرنوشت!
- ۰ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۱