شاید زیاد نمیگذرد. اما مثل اینکه دنیا یک جایی ایستاده باشد و ساعت ها مثل اینکه یک تریلی را بکشند جلو بروند. امروز هیچ چیزی پر رنگ نبود. هیچ بویی از هیچ کسی نمی آمد و آدم ها به سیاه و سفیدی همین عکس پایینی بودند. شاید زیاد نمی گذرد اما همه چیز دارد خاکستری می شود و من مثل آن مجسمه ی یخی دارم آب می شوم. اینطور نباید باشد و من اینطور آشفته که حتا اسم کتاب های کتابخانه ام یادم برود و کتابی را که دارم را دوباره بخرم. چشمم به وودی آلن افتاد. با اینکه ازش هیچ کتابی نخوانده ام و هیچ فیلمی ندیده ام. اما خواستم همانجا بفهمم وودی آلن را. شاید برای اینکه برای او وودی آلن جذاب بود. فک کردم با داشتن وودی آلن او را هم دارم.فکر کردم بین من، اون، وودی آلن مثلثی هست که حالا دو تا ضلعش را داریم که می شود با این دوتا آن یکی را داشت. خریدم و حالا دارم آنقدر جلدش را نگاه میکنم که همین چهره ی عجیب حرف بزند و صدایش برایم مثلل همان سازهای بادی که عاشقش هستی، آشنا باشد.حالا همه جا سرد است و من می خواهم فریاد بزنم اگر دو سه روز دیگر هم اینطور در تاریکی بگذرد کل دنیا یخ می زند.یخ... از آن یخ های منقرض کننده.
- ۰ نظر
- ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۷