امروز تو کتابی می خوندم کلیسایی تو اسپانیا وجود داشت که راهبه هاش مجبور به سکوت بودن. توی چشم های هم نگاه نمی کردن و کارهای تکراری رو هرروز و هرروز تکرار میکردن. چقدر این کلیسا شبیه منه. نکنه کسی زندگی من رو به کلیسایی تشبیه کرده و از روی اون کتابش رو نوشته...
اما سخت است گفتن از سنگین ترین و رسوب گرفته ترین دردها...
یک بار دیگر خداحافظ و اینکه دلم برای شین تنگ شده! خیلی...
- ۰ نظر
- ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۲